زندگی همین است دیگر یک روز یک نفر را به دست می آوری ... یک روز یک چیزی را به دست می آوری روز بعدی از دستش می دهی ... 

گاهی خسته می شوی ... گاهی می میری . زندگی لعنتی همین است .

یک پیراهن چین دار گرفته ام جای مانتو بپوشم که چین هایش من را میبرد به دختر بچگی به همه سالهای لعنتی که رفت که من غمگینم حالا ...

کارم جور شده فعلا یک قرارداد سه ماهه بسته ام ... و نگاه آدمها می کنم که هر روز چیزی می رود به حساب آنها ، که سالها رفته است که سالهای سال که من جان کنده ام که نشسته ام و ساعتها فکر کرده ام که تنم لرزیده است که مبادا قرار دادم تمدید نشود سه برابر من حقوق گرفته اند ... که بچه دارند ... که کسی عاشقشان شده است .

کجای راه را اشتباه رفته ام ... کجا کم جان کنده ام که قرارداد من را هم با مبلغ یک ذره ای می بندند ...

کجای کار را اشتباه رفته ام که مرد آبی روشن هی سورمه ای شد تیره شد تیره شد بعد سیاه شد ... یکی بغلش را برایم باز کند که گریه کنم شاید سبک شوم ...

زندگی لعنتی من است دیگر ...

خب واقعیت اینست که برای او نوشته بودم ...


ا زتو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لینکن عقب سر نگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و وای به حال دگران


متلا همه می دیدند . او نوشت اما : چرا می نویسی .. برای خودت بد است ، برایم نوشت تکلیفت را معلوم کن می مانی یا می روی ...

اما بعدترش نوشت دست از سرش را بردارم ...............

ده سال یا کمی بیشتر از اولین باری که عاشق شده ام گذشته ... بعدتر از آن عاشق نشدم ! میخواستم زندگی کنم ! یکسال پیش پیام داد .از روی عکس های پروفایلش میدانستم زن دارد ... بچه دارد نه یکی دو تا ... من از زنش قشنگ تر بودم ! وقتی پیام داده بود که حتی ذره ای حسرت از نداشتنش در دلم نمانده بود به چهره آفتاب سوخته  بی بضاعت طورش نگاه میکردم ... گمان میکنم وضع مالی اش بد نباشد ... دانشگاه او و درآمدش خوب بود اما زشت بود ... به قلب کوچک معصومم نگاه میکردم که چطور شکسته بودش و حالا آن روز ذره ای آن مرد برایم ارزش نداشت ...

بعد از آن اتفاق چند نفری آمدند توی زندگی ام ... نشد یا نخواستند یا نخواستم ... جدی نبودند ...

حالا آقای آبی ... دیگر ده سال فرصت ندارم ... برای همین گاهی یواشکی از قرص های دفعه اول رفتنش را می خورم  همان موقع که رفتم دکتر ... نباید این قرصها را سرخود بخورم ... می گویند خوردنش آدم را دو قطبی میکند ! آن وقت می شوم یک دو قطبی چاق ...

اما آقای آبی رفت ... آن مرد که استان مرکزی بود بعد از ده سال با دو بچه فقط پیام داد ببخشمش و من خیلی پیشتر بحشیده بودمش و گیریم نبخشم !!! اصلا مگر چاره ای جز بخشیدن برای من هست ...

لابد اقای آبی هم باید ببخشم ... حالا گیریم نبخشم او بدبخت شود یا خوشبخت کجای دنیای من تغییر میکند ...


چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم ؟


چند سال دیگر مگر زنده ام ؟




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.