همش میگردم . قرار میگذارم بیرون میروم .

رفته بودم از این سمینارهای انگیزشی  وای خدای من چقدر ایده داشتم . چقدر همه سالهایی که او میگفت و تلاش کرده بود من همه شان را بلد بودم . چقدر باهوش بودم و هوشم تا به حال تنها تا این حد کفایت کرد که خودم را از آنشرگت و حمالیهای پیاپی بیرون بکشانم چقدر تحقیر شدم و چقدر متخصص  بودم . این را این روزها میفهمم که ایمیل میزنند مهندس فلانی متشکریم . اما باز خودم را نجات دادم . خودم که نه کائنات نجاتم داد . 

روزیکه برای مصاحبه رفته بودم یادم نمیرود . مرد میانسال مهربانی بود خیلی سوال کرد قبلش هم تخصصی تر سوال پیجم کرده بودند . آخرش پرسید تفریحت چیست . گفتم تفریحی ندارم تمام اوقات بیکاریم به پدرم فکر میکنم و کارهایش را میکنم  . گفت تمامش را . سر تکان دادم میتوانستم گریه کنم برای همین نگفتم آره . تمام جوانی من اینطور گذشت که پولم کم است و نمیتوانم از بابا به خوبی مراقبت کنم . دیگر سوالی نکرد . اما وقتی به خاطر مدرکم قبولم نکردند که دانشگاه مدرکم معتبر نیست سراسری نیست تا آخرش هوایم را داشت . که آن سالها با آنهمه بدبختی همان را هم زورکی گرفته بودم . دیر شد تا اینجا آمدم اما شد . حالا باید بدوم سریع تر که یادم نرود چه سالهایی از من نابود شده . و حالا همکلاسی ارشدم که شاید ۱۰ سال از من کوچکتر است با تعجب برایم پیام می نویسد . تعجب میکنم از اینهمه بی اعتماد نفسی ات . تو خوشگلی کار  خوبی داری تحصیلات خوبی داری . نمیدانم از کجا میداند اعتماد به نفس ندارم و من اشکم سرازیر میشود و هی تکرار میکنم . من خوشگلم ؟ 

چراباید ویژگی بارزم عدم اعتماد به نفسم باشد اینهمه مشخص اینهمه واضح ... 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.