صدای رعد و برق فضای خانه مان را پر کرده . همین حالا برقش هم اتاق را روشن کرد من با تاریکی  ارتباط خوبی دارم ...روزهای ابری .. شبها ... چرا نمی روم سر اصل مطلب ، اصل مطلب مردی است که امروز روبروی من نشسته بود و من دست و پایم لرزید اشک توی چشم هایم جمع شد هزار بار بغض لعنتی ام را خوردم و هی گفتم نه من نمیتوانم نه من نمیخواهم هزار بالا دروغ گفتم اصلا تا همانجایش هم که رفته بودم برای قدو بالای تو بود که همیشه قربان صدقه اش می رفتم مرد قد بلندی که گرد پای تو هم نمی رسید ... چند بار گفت نگاهش کنم ... دروغ چرا حتی یک بار پرسید اینهمه اضطراب چرا ؟

اصلا همه مردها روزهای اول حرفهای لطیف می زنند هیچ کس نمی آید بگوید من چند ماهه دیگر دلت را میشکنم ... هیچ کس نمی گوید همه شان روزهای اول حرفهای لطیف می زنند اینکه تا بحال هیچ رابطه ای را تمام نکرده اند اینکه دلشان برای دختری بتپد تپیده ... چقدر خنده دار است ... مگر نه ؟ اینکه برای خودت نشسته باشی پای لپ تاپت به سختی کار کنی روی 12 ساعت بدوی تازه همه حس ها را در خودت کشته باشی پیغام بدهی توی گروه دانشکده برای رفع اشکال بعد یک نفر یادت بیندازد زنی ... برایت بنویسد چشم های روشنت است ... دوستش دارم ... بنویسد چقدر زیباتر از عکسهایت هستی ... بعد توی هی بغض کنی و مرد آبی ... پروفایلش را نگاه کنی ساعت 4 ... هنوز یک جایی از دنیا قلبش می تپد ... همینکه می تپد کافی است ... خیلی ها دیگر بودند که خواستند دوستم داشته باشند اما این مرد قدش به اندازه تو است مثل تو 187 ... تو روزهای اول همین قدری بودی بعدتر لاغر شدی ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.