یه فولدر داشتم به نام خودم بود تهش یک جون داشت با یه عالمه " وووو" این را سالها پیش او برایم درست کرده بود و یه عالمه فیلم داشتم داخلش که همه اش را پاک کردم .

اون ور دنیا نشسته جایی که ساعتها با ما اختلاف ساعت دارد که چی از او یادگاری داشته باشم ؟

همه آهنگ های آن روز ها را هم پاک کردم .

به همین راحتی ...

عشق عمرت را به فنا میدهد .


من از امروز با خودم عهد کردم عوض بشوم . مثلا فلان چیز را تا آخر سال به سرانجام برسانم ... فلان چیز را هم بخوانم .

و شیرینی نخورم ! این طوری لابد لاغر میشوم و تمام ...

امروز دومین روز از سال 2023 است . به جهنم بابت همه اتفاق های دنیا . من روزهای سختی را گذراندم . ردشان کردم بعد از این هم رد میکنم همه اتفاقات را ...

اصلا یک روزی شاید طوری شد که بخواهی من را تماشا کنی .

همین و بس ...

داشتم زندگی ام را میکردم . تا همین چند ماه پیش که یادم رفته بود حتی من زنم . آخر من تمام عمرم سعی کرده بودم زن باشم . و بودم . گاهی مورد توجه بودم ، کاهی کسی تعریفی میکرد .

 چند سالی هر چه او میگفت برایم کافی بود از زن بودن ! میخواستم او را من را ببینید و میدید ...

اما مدتی بود که یادم رفته بود زنم . آن روز که آن دخترک توی راهرو اداره من را دید گفت قشنگ شده ام . تعجب کردم بعدتر چند نفر دیگر هم گفتند .یک  روز هم معاون اداره دید با تعجب نگاهم کرد گفت چقدر قشنگ شده ام . یک هو یادم آمد من زنم ! من هنوز میتوانم قشنگ باشم . اما از اینجا به بعد را دوست نداشتم که گفتند بیا با فلانی آشنا بشو . من میترسم . میترسم که باز هم قطعه های به هم چسبیده دلم را یکی بیاید از هم بپاشد و نابودشان کند .

چقدر دلم تنگ شده است برای اینکه کسی دوستم داشته باشد حتی به دروغ که اگر این حس و حال هایی را که بلدم واقعی بود که اگر همه آن تپش هایی که خیال میکردم عشق است واقعی بود . حالا نشسته بودم و چیز دیگری مینوشتم . اما دلم برای همه آن دروغ ها تنگ است .

هنوز خوابش را میبینم .

حالا توانسته ام بعد از چند سال عکس هایش از موبایلم پاک کنم . اما توی کامپیوترم هنوز هست .

دروغ چرا ؟ امشب نگاهشان کردم . به آن نگاهی که خیال میکردم نجیب است . به مدل راه رفتنش که هیچ وقت دوست نداشتم فکر کردم . به قد و بالای بلندش که خیلی دوست داشتم نگاه کردم . و فکر کردم یعنی هیچ وقت تا آخر دنیا به من فکر میکند ؟ که اگر فکر کند چه حسی خواهد داشت ؟ یعنی یادش می آید که چشم هایم مشکی نیست ؟ یا یادش می آید من چقدر دوستش داشتم ؟ به این فکر میکنم که اصلا به اندازه کافی گفته بودم دوستش دارم ؟ که لبریز باشد ؟ میدانم  آن دختر هم میتواند اندازه من دوستش داشته باشد . دوست داشتن من چیزی نبود که اگر از او دربغ کنم دیگر همتایش را پیدا نکند و این رنج من است ...


توی شرکت عکس انداختیم

من از روزیکه وارد این اداره شدم اینجا و آدمهایش برایم روح نداشتند .

به عکس ها نگاه میکنم .هم خودم را دوست دارم که با موهای کجکی قهوه ای کنار همکارها ایستاده ام . اولین بار است که از خودم راضی ام . خودم را دوست دارم . حس میکنم آدمهای توی عکس جان دارند . مهربانند . دیکر اینجا هم دارد میشود مثل اداره قبلی ام که صبحها با اشتیاق میروم و عصرها دلم تنگ میشود .

من یعنی کارم . همین و بس . چیز دیگری توی دنیا وجود ندارد که من را به دنیا پیوند بزند .

دختری که ریزه میزه تر از همه ایستاده بود و میخندید را دوست داشتم .

کاش زودتر خودم را دوست داشتم .

چقدر دیگه مونده تا پایان ؟

بعد از مردنم زندگی آدمها چطور میشود ؟

امروز وسط راه هی با خودم میخواندم

با تو انگار تو بهشتم

با تو پر سعادتم من

دیگه از مرگ نمیترسم ...

پشت چراغ قرمز دانلودش کردم بعد تا خونه هی از اول خواند :

با تو این تن شکسته داره کم کم جون میگیره

آخرین ذرات موندن تو رگهام نمیمیره

بعد هی آرزو کردم ای کاش این تن شکسته جون میگرفت. و آخرین ذرات موندن توی رگهام نمیمرد .

می دانید من دیگر مثل قدیم ها از چیزی زیادی خوشحال نمیشوم . هیچ چیزی نیست که من را زیاد به وجد بیاورد . زندگی و غم هایش  آدم ها را عوض میکند من را هم عوض کرد . حالا که نگاه میکنم حتی دیگر حوصله این را ندارم که از چیزی زیادی ناراحت باشم .

وقتی سکوت میکنم در سکوت زندکی میکنم آرامشم هزار برابر است . قدیم تر ها هر روز ساعتها با تلفن حرف میزدم .

حالا ؟

دعا میکنم پیام بدهند آن هم نه صوتی یک خط بنویسند . کوتاه و مختصر .

موقع پیام دادن هی  دکمه سند لامصب را نزنند. همه حرف هایشان را جمع کنند . مختصر و مفید در یک پیام بفرستند و تمام .

 اصلا زنگ موبایل میشود مگر روی سایلنت نباشد ؟

آدمیزاد است دیگر عوض میشود . تند تند،  ولی وسط همه این تغییر و تحول ها همیشه به یاد بعضی چیزها هستم :

- چشم های بابا و مهربانی اش

- اینکه بالاخره ... میخرم یا نه ،

- و دوست داشتن تو !

من هنوزم میتوانم دوستت داشته باشم  ، حالا که میدانم سپیده است .

 اگر بودی کنار همه کارهایی که لجم را در می آورد کنار همه چیزهایی که میتوانست علت دوست نداشتنم باشد که هم من آنها را میدانستم و هم خودت .باز میتوانستم دوستت داشته باشم .

میدانید من بهترم . از روزیکه رفتی خیلی بهترم . از تمام سالهای جوانی ام هم بهترم . حالا قدر زندگی را خوب تر میدانم . اما  هنوز هم می توانم تورا دوست داشته باشم

من گمانم سه بار عاشق شدم ! کسی بخواهد قصه شان را میگویم . اما  اینکه عشق فقط یک بار است که این طور نیست ولی هر بار که اتفاق بیافتد آن گوشه زخمی دلت دیگر مال بعدی نمیشود . زخم اول کوچک بود . ولی برای بار اول دردناک بود بی تجربه کوچولو .

 زخم دوم آگاهانه بود و کوچک .

خیال میکنم این یکی یک طوری عجیبی است .

کجای دنیا کوهها به هم نرسیدند و آدمها رسیدند ؟