تمام هفته گذشته را بیمارستان بودم ! صبح چشمم را که باز کردم که چزوه ام را گذاشتم جلوی چشمم یک هو بابا را دیدم با یک شلوار خونی ! قیمه درست کرده بودم ! میخواستم ناهار پنج شنبه قیمه بخوریم با هم ... گفته بودم قیمه را خیلی دوست دارم ؟ سیب زمینی رویش را هم بیشتر ... به سیب زمینی سرخ کردنش نرسیدم چند ساعت بعد ... پدرم یک پیرمرد سرطانی شده بود ...

سرطان دست از سر خانواده ما برنمی دارد ... میخواهم خودم را بیمه کنم ... بیمه سرطان ... یکی یادم بیاندازد یک روز که حالم خوب است ... یک روز که همه چیز کمی بهتر است من پیگیر بشوم ببینم بیمه سرطان چی هست ؟

حالا پدرم یک پیرمرد سرطانی است که از قبل هم راه رفتنش و نشستن و بلند شدنش مشکل داشت ... حالا پدرم یک پیرمردی است که همه ی دکترها میگویند مبادا عملش کنید میمیرد ! و دکتر خودش میخواست عملش کند که سرطانش را نابود کند ... در هر دو صورت میمیرد ... نمیدانم واقعا نمیدانم چه کنم ... راستش پول نداشتم عملش کنم ... اگر نه اینکار را میکردم ... 

من خیلی نا امیدم ... خیلی ... دلم میخواهد زندگی من تمام میشد نه یه این سختی نه با این مشقت ... مثلا چشم باز میکردم سکته میکردم قلبم توی سینه ام میترکید و همه چیز تمام میشد ... یا مثل همکلاسی ام میمردم یک روز صبح توی راه شرکت لاستیک ماشین میترکید و من نابود میشدم ... که این همه سختی حق هیچ کس نیست ...