از سری نوشته های قدیمی از وبلاگ قدیمی

ه طرز تعجب آوری خسته هستم ... امروز خونه بودم که کنار پدرم باشم ... مثلا اگر کاری داشت بکنم که دلم نسوزد که هر کاری میتوانستم نکرده ام ... بنده خدا کاری نداشت مظلومانه میخوابد و کمی غذا میخورد ... عدس پلو درست کردم و به طرز شگفت آوری غذاهایی که خودم درست میکنم به نظرم خوشمزه می نماید ... حقیقتش اینست که این روزها فکر میکنم بزرگترین چیزی که از زندگی میخواهم پول باشد ... بعد از اینهمه سال فهمیده ام که پول بهترین چیزی است که آدمیزاد میتواند داشته باشد ... نه اینکه قبلا نمیدانستم اما حالا بیشتر میدانم و بیشتر به آن احتیاج دارم ...

از صبح تا حالا یک صفحه زبان خوانده ام !!!!


از سری نوشته های قدیمی از وبلاگ قدیمی

منتظر نشسته ام تا مرده بیاد و بابا رو ببرد حمام ! خب دیگر بابا رسما از کار افتاده شده است و من با اینهمه سال سن باید در مقابل این قضیه مثل یک زن بالغ عمل کنم گرچه که من اغلب کارهایم شبیه دختر بچه های بی عقل است ... همان دبیرستانیهایی که از مدرسه تعطیل میشوند جیغ می زنند و فلان ... حوصله ندارم توصیفشان کنم همه شان را دیده اید ... من دیگر هیچ دوستی ندارم ! از بس این مدت اشک ریختم و ناله کردم برای بابا که به گمانم نصف دلایلی که آدمها را فراری داده ام همین باشد ... به هر حال پدرم قلبش افتضاح است ... راه نمیرود و از طرفی سرطان هم دارد ... حالا اینها را با خنده میگویم که مبادا باز هم به کسی بر بخورد و بیاید شروع کند برای من فلسفه ببافد ... حالا دوست پسر هم ندارم !!! دوست دختر سابق دوست پسرم برگشته ! از طرفی هم  من را نمیبیند چون من مثل یک مستخدم تمام وقت در اختیار خانه و خانواده ای هستم که اگر این روزها تمام بشود اصلا انگار نه انگار ... اما چه کنم که بیش از حد همه شان را دوست دارم ... پدرم و خواهرم و حتی آن پسر قد بلند و... آن پسر قد بلند را کمتر از دو تای قبلی دوست دارم برای اینکه دو تای قبلی هر چقدر بد بشوند حتی اگر نباشند روزی یک گوشه از قلبشان ایمان دارم که به من اختصاص دارد و پسرک نه ...

عصری امتحان دارم  مصاحبه دارم در واقع عصر پنج شنبه ساعت دو بعد از ظهر لابد مصاحبه گر میخواهد ما را به سخره بگیرد ... به هر حال بعد از 11 سال کار شرافتمندانه که در واقع مربوط به دوران بچگی ام است از اینکه قرار است از من آزمون بگیرند مثل سگ میترسم و دو به شکم که بروم با نروم ...

فردا هم امتحان زبان دارم ... یک دوست صمیمی دارم که الان از خارج مرتب برایم پی ام میفرستد و من نادان خیال میکنم دارد به من پز میدهد ...

من هم روزهای خوب کم نداشته ام که روزهایی که ساعتها لم میدادم جلوی مونیتور و می خوردم و مینوشتم پدر صدایم میکرد ... غذا می پخت کار میکرد ... خرید میکردم سینما می رفتم ... آن روزها پسرک قد بلند نبود ... نبود و ندیده است که ما خیلی خوشبخت بودیم ... که حالا هر دخترکی را میبینم که پدرش برای کاری میکند جوجه درست میکند صبح ها ... نان میخرد ... خرید می کند یک گوشه از دلم میشکند چنگ میزند به من و همه روزهای رفته  ...

امتحان زبان هم دارم ....