دیدنش  مثل نسیم خنکی بود که به صورتم خورده است ... واقعیت اینست که میل گریه دارم ... وقتی یک چیزی خراب میشود میل گریه دارم ... استرسی که برای درست کردن یک چیز میکشم نابودم میکند !  گاهی دلم میخواهد مثل همه شغلها روتین دنیا پشت یک میز بنشینم و کارهای تکراری کنم ... نه اینکه برای یک لقمه نان اینهمه فکر کنم ... بعدتر فکر میکنم من خنگ شده ام ... خیلی وقت است موفقیت کوچکی هم نداشته ام ... و این عذاب آورترین فکر دنیا است ... داشتم میگفتم دیدنش یک لحظه لبخند را به لبم نشاند ...  بعد او را یادم رفت ...  روز تمام شد و من در خانه ام ... اینجا بو میدهد ! اما از قبل کمتر ...  کمی که شستمش می روم حمام ...

دلم یم حانه صورتی و طوسی وزرد میخواهد با گلدانهایی که لبه پنچره باشد و عطر دارچین ... عطر گلاب ... که من هر چقدر اینجا را تمیز کنم باید بود میدهد ... بابا خوب نمیشود !!! اما از قبل بهتر است ...

چیزهایی که به خاطر دارم


واقعیت اینست که من تنها ده سال اخیر از زندگی ام را به یاد دارم ... و بیست و دو سال قبلترش را به صورت خاطراتی محو به خاطر می آورم ... حالا از اول ما انتظار آخر ماه را میکشم که حقوق بگیرم ... و از اول سال انتظار آخرش را ... همین است که روز زود میگذرد و ماه زودتر ... و سال ها به دنبال آن زود می آیند و میروند ...

قبل تر ها خیلی سال قبل آدمها دو دسته بودند یک دسته از آنها شده بودند نیلوفر و یک بقیه شان شده بودند خوب ! قبل تر ها دنیای کوچکی داشتم که کوچکی اش را دوست داشتم ! نیلوفر یک همکار بود که علی رغم اسم زیبایش خیلی خیلی آدم بدی بود ! یعنی اولین آدم بدی بود که معنای واقعی دیده بودم که هیج وجهه خوبی درون این آدم نبود ! من البته به اسم کوچک صدایش نمیکردم و آدمها را دو دسته کرده بودم و یک دسته شان نیلوفر با نام فامیلش بود و یک دسته آن بقیه آدمها ... اینکه همان دخترک با نام فامیلیش چه عذابهای ریز درشتی به من داد بماند ... اما بعدتر از آن مجبور شدم آدمها را طیقه بندی کنم ! تازه بزرگ شدم ... فهمیدم تفاوت آدمها را ... فهمیدم تفاوت ظریف نگه داشتن یک دست را با زنجیر کردن یک روح * ... بزرگ شدن بد نبود ... من را اما تنها و تنها تر کرد ... 


چیزهایی است که نمیدانی

چیزهایی است که نمیدانی ... که اینطور که باشی من نمیتوانم برای تو عاشقانه ای بنویسم ... که خیال میکنم تو هم عاشقانه های من را دوست نمیداری ...

باید بروم ... غذا درست کنم ! گمانم مرغ راحت ترین غذای دنیا باشد ...

میخواهم لاغر باشم ... میخواهم قشنگ باشم !!!  مدتهاست که کسی از من تعریف نکرده است و من یاد جدیتم برای رد کردن  آدمهای جدید می افتم به صرف اینکه کسی توی زندگی ام است که نیست ...

فلوکستین  زندگی ام روتین میکند ! شاید دوباره ادامه اش بدهم ... بعد با همان سختی تو را از زندگی ام سر بدهم بیرون