دیگر دارد نزدیک و سالم میشود تا جند سال قبل هم از اینکه تولدم باشد شاد بودم ... میخندیدم . امسال دیگر خوشحال نیستم .

اگر کلمات جان داشته باشند لابد زدن این حرفها بی فایده است . اما من دیگر باهوش نیستم . قبل تر ها خیال میکردم خیلی باهوشم . اما همینکه نتوانسته ام مثل جوانتر ها بشوم . از تکنولژی های جدید کارم سر در بیاورم و ... یعنی اینکه من باهوش نیستم . اینکه در شرکت خوبی کار میکنم خیلی زیباست و اینکه در این سازمان از همه کمتر دریافتی دارم وحشتناک است وسط یک سری آدم ایستاده ام که همه شان از من باهوش تر هستند و کارهای بزرگی میکنند ... گاهی از حرفهای آنها در رابطه با کار سر در نمیاورم و گاهی توی جلسات تخصصی هیچی نمیفهمم ... هیچی ...

کلید واژه ها را مینویسم و بعد تر سرچ میکنم ...

حالا  که چند سالی مانده وارد دهه چهارم زندگی بشوم ... چیزی فرق نکرده است ... من هنوز دوست دارم بی نام و نشان بنویسم ... بی نام نشان کار کنم ... هیچ کار بزرکی نکرده ام ... و عشقی را که مثل همیشه به باد داده ام ... توی شبکه های اجتماعی آن دختر با موهای بلوند را پیدا کرده ام ... شغل پدر آهو را هم میدانم ... راننده ماشین های سنگین است . حالا اینها چه فایده ای دارد ... فکر نکنم لازم باشد اعتراف کنم چون دیوانه ام ... مرض دارم ...

از اول شروع کرونا او را ندیده ام ... او ازدواج کرد و از ایران رفت و من دستاورد زندگی من مرک دو تا از عزیز  بود و رها کردن صمیمی ترین دوستم .. چون دیوانه شده بودم از نبودن کسیکه خیال میکردم عشق زندگی ام است .

فعلا نمیتوانم بیشتر از این اتفاقاتی که توی مغزم است را مرتب کنم و بنویسم و همین هم که نوشتم بهتر است از هیچی .

دایم فکر میکنم فرصت کم است . کلی کتاب نخوانده سفر سفر نرفته ... دانش نیاموخته دارم ولی تهش شبها خسته و درمانده می افتم روی تخت ...

هنوز به خرید خانه فکر میکنم ... هنوز

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.