می دانید من دیگر مثل قدیم ها از چیزی زیادی خوشحال نمیشوم . هیچ چیزی نیست که من را زیاد به وجد بیاورد . زندگی و غم هایش آدم ها را عوض میکند من را هم عوض کرد . حالا که نگاه میکنم حتی دیگر حوصله این را ندارم که از چیزی زیادی ناراحت باشم .
وقتی سکوت میکنم در سکوت زندکی میکنم آرامشم هزار برابر است . قدیم تر ها هر روز ساعتها با تلفن حرف میزدم .
حالا ؟
دعا میکنم پیام بدهند آن هم نه صوتی یک خط بنویسند . کوتاه و مختصر .
موقع پیام دادن هی دکمه سند لامصب را نزنند. همه حرف هایشان را جمع کنند . مختصر و مفید در یک پیام بفرستند و تمام .
اصلا زنگ موبایل میشود مگر روی سایلنت نباشد ؟
آدمیزاد است دیگر عوض میشود . تند تند، ولی وسط همه این تغییر و تحول ها همیشه به یاد بعضی چیزها هستم :
- چشم های بابا و مهربانی اش
- اینکه بالاخره ... میخرم یا نه ،
- و دوست داشتن تو !
من هنوزم میتوانم دوستت داشته باشم ، حالا که میدانم سپیده است .
اگر بودی کنار همه کارهایی که لجم را در می آورد کنار همه چیزهایی که میتوانست علت دوست نداشتنم باشد که هم من آنها را میدانستم و هم خودت .باز میتوانستم دوستت داشته باشم .
میدانید من بهترم . از روزیکه رفتی خیلی بهترم . از تمام سالهای جوانی ام هم بهترم . حالا قدر زندگی را خوب تر میدانم . اما هنوز هم می توانم تورا دوست داشته باشم
من گمانم سه بار عاشق شدم ! کسی بخواهد قصه شان را میگویم . اما اینکه عشق فقط یک بار است که این طور نیست ولی هر بار که اتفاق بیافتد آن گوشه زخمی دلت دیگر مال بعدی نمیشود . زخم اول کوچک بود . ولی برای بار اول دردناک بود بی تجربه کوچولو .
زخم دوم آگاهانه بود و کوچک .
خیال میکنم این یکی یک طوری عجیبی است .
کجای دنیا کوهها به هم نرسیدند و آدمها رسیدند ؟