سه چهار ماه قبل بود که فهمیدم ازدواج کردی . عکست را دیدم کنار دختری با موهای بلوند ایستاده بودی بعد به عکسهایی که با هم داشتیم نگاه کردم . با همان تیشرت با من هم عکس داشتی . 

لعنتی لباس ها میمانند . بهتر و وفادار تر از ما آدمها .

لبخند میزدی درست عین همان عکسی که با من داشتی . 

من نباید خودم را گول بزنم . لا اقل اینجا با خودم صادق باشم . تو من را دوست نداشتی . البته الان فرقی هم نمیکند . بعدتر عکست را توی فرودگاه دیدم . کنار خانواده ات که میگفتی دوستشان نداری . میگفتی میخواهی از همه شان دور باشی . من خیال میکردم شوخی میکنی . همیشه میخواستم خودم را طوری به تو نزدیک کنم که مثلا مادر تو بشود جای مادر نداشته من . پدرت بشود شبیه پدرم و برادرت را به اسم صدا کنم و با او بخندم . وقتی برادرت عاشق میشود برایش خواهر باشم . من دنبال خانواده ای بودم که تو میخواستی از آن فرارکنی . تو میخواستی دایم با من باشی . روزهای تعطیل عیدها ... من خیال میکردم شوخی میکنی ...

نمیدونم تو و آن دختر چطور هم را پیدا کردید ... نمیدانم به من فکر میکنی ... یا مثلا هیچ وقت عکس هایمان را نگاه میکنی 

اما هر چه که باشد من روزهای سختی را بعد از تو گذراندم ... خیلی سخت ...

کلا روزهای زندگی من همیشه سخت بود نه اینکه من سخت گرفته باشم همیشه سخت بود ...

ولی تو حالا آن سوی دنیا شاید کنار راین ... شاید شبیه عاشق ترین آدمها داری زندگی ات را میکنی 

و من میدانم هیچ چیز دنیا منصفانه نیست 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.