داشتم زندگی ام را میکردم . تا همین چند ماه پیش که یادم رفته بود حتی من زنم . آخر من تمام عمرم سعی کرده بودم زن باشم . و بودم . گاهی مورد توجه بودم ، کاهی کسی تعریفی میکرد .

 چند سالی هر چه او میگفت برایم کافی بود از زن بودن ! میخواستم او را من را ببینید و میدید ...

اما مدتی بود که یادم رفته بود زنم . آن روز که آن دخترک توی راهرو اداره من را دید گفت قشنگ شده ام . تعجب کردم بعدتر چند نفر دیگر هم گفتند .یک  روز هم معاون اداره دید با تعجب نگاهم کرد گفت چقدر قشنگ شده ام . یک هو یادم آمد من زنم ! من هنوز میتوانم قشنگ باشم . اما از اینجا به بعد را دوست نداشتم که گفتند بیا با فلانی آشنا بشو . من میترسم . میترسم که باز هم قطعه های به هم چسبیده دلم را یکی بیاید از هم بپاشد و نابودشان کند .

چقدر دلم تنگ شده است برای اینکه کسی دوستم داشته باشد حتی به دروغ که اگر این حس و حال هایی را که بلدم واقعی بود که اگر همه آن تپش هایی که خیال میکردم عشق است واقعی بود . حالا نشسته بودم و چیز دیگری مینوشتم . اما دلم برای همه آن دروغ ها تنگ است .

هنوز خوابش را میبینم .

حالا توانسته ام بعد از چند سال عکس هایش از موبایلم پاک کنم . اما توی کامپیوترم هنوز هست .

دروغ چرا ؟ امشب نگاهشان کردم . به آن نگاهی که خیال میکردم نجیب است . به مدل راه رفتنش که هیچ وقت دوست نداشتم فکر کردم . به قد و بالای بلندش که خیلی دوست داشتم نگاه کردم . و فکر کردم یعنی هیچ وقت تا آخر دنیا به من فکر میکند ؟ که اگر فکر کند چه حسی خواهد داشت ؟ یعنی یادش می آید که چشم هایم مشکی نیست ؟ یا یادش می آید من چقدر دوستش داشتم ؟ به این فکر میکنم که اصلا به اندازه کافی گفته بودم دوستش دارم ؟ که لبریز باشد ؟ میدانم  آن دختر هم میتواند اندازه من دوستش داشته باشد . دوست داشتن من چیزی نبود که اگر از او دربغ کنم دیگر همتایش را پیدا نکند و این رنج من است ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.