قاعدتا  باید زیاد دلتنگ تو باشم ... هستم ولی نه آنقدر زیاد که زندگی ام مختل بشود ...

ورزش نرفتم می خواستم کلاس توجیهی با استادم برای پایان نامه را بروم ... از این استادهای گوگولی است و شماره اش را هم داد ... نمی دونم چرا فکر می کنم حتما باید لهجه ترکی داشته باشد ... از این لهجه های ترکی با مزه ... مثل آقای همکاری که من نفهمیدم و خواستگارم بود ...

فکر می کنم حالم دارد خوب می شود بعد از سالها دارم می شوم همان دخترک مو فرفری قدیمی با یک عالمه رویا .. اصلا به درک که دلار گران شده من 10 سال پیر تر شده ام ... به درک که سکه نمیشو خرید ... من حالم خوب شده است من در دهه سوم زندگی ام در دهه ای که شاید تا نیمه آنرا گذرانده باشم خیال خوشبختی می کنم ... خوشبختم که میتوانم یاد بگیرم ... کار کنم ... و آرزوی موفق شدن داشته باشم ...

حالا گیریم که چاق هم باشم ... خب باشم ... اصلا شاید بروم از این کارها روی صورتم بکنم که خوشگل بشوم ... خوشگل تر ...

حالم زیادی خوب است پر از امیدم ... اصلا دلم می خواهد عاشق استاد گوگولی ام بشوم ... یا رییس فسقلی ام ... یا آن پسری که توی واحد مالی غاز میچراند ... فقط میخواهم حقم را از دنیا بگیرم با شادی ام ... خدایا مرسی که هستی مرسی که میگذاری ب


همش میگردم . قرار میگذارم بیرون میروم .

رفته بودم از این سمینارهای انگیزشی  وای خدای من چقدر ایده داشتم . چقدر همه سالهایی که او میگفت و تلاش کرده بود من همه شان را بلد بودم . چقدر باهوش بودم و هوشم تا به حال تنها تا این حد کفایت کرد که خودم را از آنشرگت و حمالیهای پیاپی بیرون بکشانم چقدر تحقیر شدم و چقدر متخصص  بودم . این را این روزها میفهمم که ایمیل میزنند مهندس فلانی متشکریم . اما باز خودم را نجات دادم . خودم که نه کائنات نجاتم داد . 

روزیکه برای مصاحبه رفته بودم یادم نمیرود . مرد میانسال مهربانی بود خیلی سوال کرد قبلش هم تخصصی تر سوال پیجم کرده بودند . آخرش پرسید تفریحت چیست . گفتم تفریحی ندارم تمام اوقات بیکاریم به پدرم فکر میکنم و کارهایش را میکنم  . گفت تمامش را . سر تکان دادم میتوانستم گریه کنم برای همین نگفتم آره . تمام جوانی من اینطور گذشت که پولم کم است و نمیتوانم از بابا به خوبی مراقبت کنم . دیگر سوالی نکرد . اما وقتی به خاطر مدرکم قبولم نکردند که دانشگاه مدرکم معتبر نیست سراسری نیست تا آخرش هوایم را داشت . که آن سالها با آنهمه بدبختی همان را هم زورکی گرفته بودم . دیر شد تا اینجا آمدم اما شد . حالا باید بدوم سریع تر که یادم نرود چه سالهایی از من نابود شده . و حالا همکلاسی ارشدم که شاید ۱۰ سال از من کوچکتر است با تعجب برایم پیام می نویسد . تعجب میکنم از اینهمه بی اعتماد نفسی ات . تو خوشگلی کار  خوبی داری تحصیلات خوبی داری . نمیدانم از کجا میداند اعتماد به نفس ندارم و من اشکم سرازیر میشود و هی تکرار میکنم . من خوشگلم ؟ 

چراباید ویژگی بارزم عدم اعتماد به نفسم باشد اینهمه مشخص اینهمه واضح ... 


روبروی ما یک خانواده خوشبخت نشسته است از آن مردهای مهربانی که دستشان رو پشت صندلی سمت خانمشان می اندازند و گاه گاهی با موهای خانم بازی می کنند . از آنهای که دو تا دختر خوشگل پرچانه دارند با موهای روشن . ایرانی نیستند . اما زن پوستش گندمی است با موهای مشکی  از آن نمکی  ها طور قشنگی لباس پوشیده از آن لباس سنتی های ایرانی که من عقلم نمیرسد ، ست آن چطور میشود ... زن محکم راه میرود . مثل من دائم خجالت نمیکشد که نرود توی محیط باز که با ماشین تردد کند . حتما مثل من موقع عکس گرفتن هم خجالت نکشد . 

فرودگاه خلوت است میشود نشست آدمها را نگاه کرد و با خودم مقایسه شان کرد . 

یک مادر و پسر هم هستند .وقتی از کنار من رد شدند و به من خوردند با لهجه غلیظی گفت سُری و من گمان کردم ادامه حرفش با پسرش است وقتی رد شدم فهمیدم معذرت خواسته . دوست ندارم جای آنها باشم خوشبینانه ترین حالتش اینست که  شوهرش از آنهایی است که تفریحات زن را دوست ندارد ... هنوز هم دلم میخواهد جای آن زن با پوست تیره و موهای مشکی باشم که بینی اش صاف نیست ولی زیباست . 


من توی آسمان بودم و روی زمین کسی منتظرم نبود و من نمیخواستم بمیرم . دروغ چرا تمام روز تولدم منتظر تبریک تو و همراه اول بودم . همراه اول عادت داشت صبح زود قبل از همه آدمها سورپرایزم کند . اما توی لعنتی امسال هبچ برنامه ای نداشتی ...

چقدر سیزدهم فروردین ۹۷ پاپی ات شدم . تا تیر ماه ۹۷ با خودم کشاندمت . درست مثل جسم بی جان پدرم که از این بیمارستان به ِآن یکی به دندان میکشیدیم درست مثل چهارم مرداد همان سال که توی حیاط تاریک آن بیمازستان خصوصی و به ظاهر مجهز که شبیه خانه ارواح بود که متروکه بود که درباره اش گفته بودند همه آنجا میمیرند درست مثل همانجا و همان روز که عروسمان با هق هق گفت بسه رهایش کنید بگذارید برود بگذارید راحت شود . گریه کردم و هق هق کنان گفتم که رهایش کن بگذار برود ... اینبار خودم به خودم گفتم . 

گمان نمیکنم در حق هیچ کدامتان بدی کرده باشم . 

من توی آسمان بودم و هیچ کس روی زمین منتظرم نبود .