از سری نوشته های قدیمی از وبلاگ قدیمی

بعد از اون اتفاق خر حالا چند روزه همه چی آرومه ... چیزهایی که خیلی بدند خرند اون اتفاقم خر بود مثل خیلی از اتفاقهای بددنیا ...

بابا چند روز هست وقتی میرسم خونه ظرفها رو شسته ... طفلکی قبلترها چقدر کار میکرد و نمیدانستم !!!! امشب غذا هم داشتیم ،خواهرم پخته بود به او نمیشود دل خوش بود اما امشب شب خوبی بود ...

از سری نوشته های قدیمی از وبلاگ قدیمی

به حدی عصبانی شدم که حالا قلبم درد میکند ... دلم میخواهد بمیرم من هر موقع عصبانی میشوم میخواهم بمیرم و هیچ وقت هم نمیمیرم انگار قسمت این است که حالا حالاها زنده بمانم که این رنج مال من است ...

میدونی مثلا توی بهترین حالتمان خواستیم هم را ببینیم ... نه دعوایی نه جرو بحثی ... اون معده درد گرفت و من مثل خر عصبی و بد خلق شدم که همه اش را سر بابا خالی کردم ... بابای بیچاره ... غلط کردم !!!!

حالا تا صبح خوابم نمیبرد ، فردا کار کردن زهر مارم میشود... خدایا چرا تموم نمیشه ...