توی شرکت عکس انداختیم

من از روزیکه وارد این اداره شدم اینجا و آدمهایش برایم روح نداشتند .

به عکس ها نگاه میکنم .هم خودم را دوست دارم که با موهای کجکی قهوه ای کنار همکارها ایستاده ام . اولین بار است که از خودم راضی ام . خودم را دوست دارم . حس میکنم آدمهای توی عکس جان دارند . مهربانند . دیکر اینجا هم دارد میشود مثل اداره قبلی ام که صبحها با اشتیاق میروم و عصرها دلم تنگ میشود .

من یعنی کارم . همین و بس . چیز دیگری توی دنیا وجود ندارد که من را به دنیا پیوند بزند .

دختری که ریزه میزه تر از همه ایستاده بود و میخندید را دوست داشتم .

کاش زودتر خودم را دوست داشتم .

چقدر دیگه مونده تا پایان ؟

بعد از مردنم زندگی آدمها چطور میشود ؟

امروز وسط راه هی با خودم میخواندم

با تو انگار تو بهشتم

با تو پر سعادتم من

دیگه از مرگ نمیترسم ...

پشت چراغ قرمز دانلودش کردم بعد تا خونه هی از اول خواند :

با تو این تن شکسته داره کم کم جون میگیره

آخرین ذرات موندن تو رگهام نمیمیره

بعد هی آرزو کردم ای کاش این تن شکسته جون میگرفت. و آخرین ذرات موندن توی رگهام نمیمرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.