باید لاغر بشم 5 کیلو ... تا الان داشتم یه چیزایی که مربوط به سر کارهست میخوندم ! کلاسای دانشگاه هم زیاد شده باید بخونم وقت لعنتی مجال نمیده

صبح زود باید برم ورزش ساعت 6 باید اونجا باشم خدا کنه لاغر شم خدایا لاغر شم ...

اضافه وزنم این روزها بزرگترین کابوسم تبدیل شده است نه اینکه اشتباه کنم ها ... واقعا وزن زیاد کرده ام ... دور کمرم هم یک سانت اضافه شده ! خیر سرم ورزش میکنم ! امروز که باشگاه بودم مربی برنامه ام را عوض کرد خدا کنه لاغر بشوم ...

این روزها دلم بیشتر برای بابا تنگ میشود شاید به خاطر محرم باشد ... میدانید مادرم خیلی آدم ضعیف و مظلومی بود اما وقتی رفت من بچه بودم کاری از من ساخته نبود برای او  انجام بدهم ... عذاب وجدانی هم نمانده ... اما پدرم !!! چقدر من بزرگ بودم و چقدر کار تمام نشده با او داشتم و چقدر بد بودم !!!

نمی دونم باید چه کار کنم ؟ ندانستن خیلی بد است ... مطمین نبودن ! راستش من بارها و بارها پرسیدم خب که چی ؟ بعدش چه می شود ؟ بعد آقای بی رنگ ! مثلا خندید .. حتی گاهی مسخره کرده خلاصه اینکه هر کاری کرده جز اینکه مثلا بگوید آخرش معلوم است دیگر ... من مشکلاتم تمام بشود ... تو تمام بشود می شود یک کاری کنیم ... یک برنامه ای بریزیم ... نگفته ! خانم مشاور دوست داشتنی ام گفته بود که باید ولش کنم برود ... البته که اشاره کرده بود باز هم ممکن است خودش برگردد ... اما من چند هفته ای میشود که دیگر پیشش نمی روم ! نه اینکه نخواهم بروم ... پول دانشگاه ... مسافرت و دندان درد ناغافلم باعث شده کمی محتاط تر خرج کنم که مبادا دخل و خرجم با هم جور در نیاید ... داشتم میگفتم باید این ارتباط حماقت وارم تکلیفش معلوم بشود ! که نشده ... وقتی به وقتش به موقعش عشقی را که باید دریافت نکنی دیگر سرد میشود ... واقعیت اینست که روزهایی بود که تاب ندیدن یا نشنیدنش را نداشتم ... اما حالا دایم فکر میکنم که آخرش که چی ؟

شورش را در آورده ام ؟ الکی توی استرس اضافه وزن هستم دایم ادای آدمهای رژیم را در می آورم ... بعد یک هو یخچال را باز میکنم ... خودم را خفه می کنم تا ساعت 6 عصر هزار کالری خورده ام یک هو ساعت 10 شب مجموع کالری مصرفی می رسد به 2000 تا ... اوایل فکر میکردم کم می خورم و چاق شده ام ... حالا چند روزی که می نویسم میبینم تا مرز 2300 هم رفته ام ... ورزشم که در واقع بی تاثیر شده است ... همه رفت و آمدم هم با ماشین است که البته خیلی از این بابت خوشحالم ... اغلب با هر قدم پیاده راه افتادن در خیابان هزار و یک مشکل عجیب و غریب پیدا میکنم ... ساده ترین و دم دستی ترینش نیاز مبرم به دستشویی است !!!!!! گاهی سرم گیج میرود و میشوم گشنه همانند آدمی که تا بحال غذا نخورده است ... بغضی وقتها س درد غریبی سراغم می  آید ... و خلاصه هزار تا مشکل عجیب و غریب ... آزمایش داده ام یقینا هیچ بیماری جسمی ای تهدیدم نمیکند !!! فقط از راه رفتن توی خیابان می ترسم ! خرس گنده ... حالا ها باید دست بچه ام را می گرفتم می بردم مدرسه و یادش می دادم که نترسد ! ولی افسوس که خودم اندر خم همان کوچه هستم ... و از یک قدم پیاده راه رفتن میترسم ... کسی که نگاهم میکند میترسم ... البته مرض دیگرم پریدن به آدمهایی هست که رانندگی ام را مسخره می کنند ... رانندگی برای من جذاب ترین کار دنیاست ... بسته خوراکی داخل ماشین را میخورم و می آشامم و هیچ از ترافیک خسته نمی شوم ... آخرین کتاب صوتی که توی ماشین گوش داده ام و تمامش کردم " من پیش از تو " بود که بسیار لذت میبردم و گاهی چلوی در خانه مینشستم تا بقیه اش را بشنوم ...