شماره آقای آبی مایل به طوسی یا سیاه را از گوشی ام پاک کرده ام ... نه اینکه حفظ نباشم ... هستم ولی پاک کرده ام ... اما هنوز صحبتهای آخرمان را دارم ... از روی همان ها هم می فهمم که خوب است یا نه ؟  اگر سر بزند به گوشی اش یعنی خوب است ! قطعا از این مرحله هم میگذرم ...

منی که اینقدر با مرگ خوب کنار آمده ام ... این یکی که در مقابل آنها لابد کوچک است !!!

می دانی بدی اش چیست ؟ اینکه وقتی بابا بود دایم میخواست من را ببیند ...

آن روزها مسکن بود برایم ... حالا هم اگر بود خوشحال تر بودم ...

اوایل خیلی دوستش داشتم ... دوروز را هیچ وقت یادم نمی رفت ... اصلا به خاطر همان دو  روز بود که اینهمه توهین و تحقیر را تاب آوردم که شاید باز آن روزها تکرار بشود ! یکی ولنتاین بود ! تا بحال کسی برایم گل نگرفته بود که به محض اینکه توی ماشین بنشینم برایم آهنگ عاشقانه بگذارد و گل و قرمز بدهد با عروسک صورتی !!! من هیچ وقت عروسک دوست نداشتم ! اصلا راستش را بخواهید برای من قیمت هدیه خیلی مهم بود اما خیلی آن روز زیاد خوش گذشت ... چسبید کنارش نشسته باشم ... نگاهم کند یک طوری که انگار دوستم دارد ! و یک روز دیگر ...

بعدتر هی یاد روزهای خوب می افتادم ... بعدتر گفت که دوستم ندارد ... گفت که بروم !!! بعدتر گریه  که میکردم گلی برایم نخرید دروغ چرا حتی کفت هرگز با من ازدواج نخواهد کرد ! البته که گفت با هیچ کس ازدواج نمیکند ! اما دروغ میگفت ... با من نمیکرد ... خب واقعیت اینست که سن و سال من از این حرفها گذشته است ولی خب هنوز که هنوز است گاهی فکر میکنم چرا هیچ وقت کسی عاشق من نشد و برای داشتن من زمین و زمان را به هم ندوخت !!! من خیال میکردم آقای آبی مایل به سیاه قهوه ای  من را دوست دارد ....

یا مثلا حتی رییس امسال عید بعد از سالها شنیدم که به بقیه گفته بود عاشق من شده است ... چرا نگفت ؟ چرا حتی خواستگاری هم نیامد ؟ یا مثلا آقای همکار روبرویی که رفت ... گفته بود میخواهد بیاید خواستگاری من ... چرا نیامد ؟

رفتم دکتر بالاخره ! افسرده شده بودم ! آدمیزاد است دیگر از سنگ که نیست ! تا یک جایی دوام می آورد و میخندد ... من تمام شده بودم توی این سالها ... داشتم نفس های آخر را میکشیدم ... نه اینکه هی بنشینم یک جا و غصه بخورم ... حوصله نداشتم ... هنوز هم ندارم ... همین جوری الکی نمیگویند که افسرده ای ... یک چیزی را به مغزت وصل میکنند بعد از چند صفحه از مغرت پیرینت میگیرند و خلاصه میگویند که افسرده شده ای ... قبل از اینکه این چیزها را به سرم وصل کنند به لبخندی که توی دلم بود میگفتم مردم چقدر بی کلاس هستند ،لابد خیلی خل شده اند که این چیزها را به آنها وصل کرده اند !!!  به یک ربع نکشید که آن چیزها را به سرم وصل کردند و بیست دقیقه  بعد  توی داروخانه بودم و داروی ضد افسردگی و اضطراب میخریدم ... اما خب به بقیه از جمله آقای آبی بخش اضطرابش را بولد تر کردم و نگفتم که افسردگی هم دارم ... خیال کردم اضطراب یک جور با کلاس تری از افسردگی است ...

حالم بهتر است ...  با مرد آبی که حالا دیگر آبی نیست و شاید طوسی و یا سیاه و حتی قهوه ای باشد حرف نمیزنم ... گاهی دلتنگ میشوم ... عکس پروفایلش را نگاه می کنم و تعجب میکنم از اینکه چرا هیچ وقت کسی نتوانسته من را خیلی زیاد دوست داشته باشد ... 

ساعتهای متوالی ورزش میکنم ! خیلی لذت می برم از ورزش ... از رانندگی هم همین طور و اغلب خدا رو شکر میکنم که دو تا چیز با مزه برایم گذاشته است که صبح به صبح با لذت برای انجام دادنش لحظه شماری میکنم ...