نپرس از شب و روزم

یک روز توی حیاط بیمازستان لبخند آدمها را نگاه کردم بعد بغضی بزرگ آمد روی دلم، میشود یک روزی بخندم ؟.... لبخند بزنم ؟رسیدی باقد بلندت رفتی برایم شربت خریدی ... لبخند زدم ... 

حالا تو هم رفتی ... از ظهر دوستم میخندد میخندانددمن را ... نمیخندم ... قدو بالای تو رو میخواهم ... 

چقدر عاشقت بودم ... چقدر هستم ... چقدر انکار کردم ...