دیشب خواب بابا ر ا دیدم !

دستش را روی قفسه سینه اش گذاشته بود و میگفت اینجا درد میکند ! یک شب دیگر هم خواب دیده بودم کباب خریده ! بابا هر موقع میخواست ما را خوشحال کند کباب میخرید ! یا مثلا غذا درست میکرد که بنشینیم دور هم غذا بخوریم حرف بزنیم ! بابا پیرمرد مهربان من بابای دوست داشتنی من اگر بدانی چه چیزهایی من را یاد تو می اندازد میفهمی زندگی بعد از تو خیلی خیلی تلخ تر از چیزی است که صبح تا شب دارد اتفاق می افتد ...
مثلا لیمو شیرین لعنتی اصلا همه ی همه ی میوه های زمستانی ... یا مثلا مغازه لباس مردانه فروشی ... ساعت مردانه ... بابای نازنین من پیرمرد مهربان من ... کاش من را بخشیده باشی برای همه ی همه ی بدیهایم ... کاش خواب دیشب را ندیده بودم کاش نمیگفت قفسه سینه ام درد  میکند ...

بیشتر از حد تصور تمام آدمهای دنیا دلم مردن میخواهد !