-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1402 18:42
یه فولدر داشتم به نام خودم بود تهش یک جون داشت با یه عالمه " وووو" این را سالها پیش او برایم درست کرده بود و یه عالمه فیلم داشتم داخلش که همه اش را پاک کردم . اون ور دنیا نشسته جایی که ساعتها با ما اختلاف ساعت دارد که چی از او یادگاری داشته باشم ؟ همه آهنگ های آن روز ها را هم پاک کردم . به همین راحتی ... عشق...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 دی 1401 20:55
من از امروز با خودم عهد کردم عوض بشوم . مثلا فلان چیز را تا آخر سال به سرانجام برسانم ... فلان چیز را هم بخوانم . و شیرینی نخورم ! این طوری لابد لاغر میشوم و تمام ... امروز دومین روز از سال 2023 است . به جهنم بابت همه اتفاق های دنیا . من روزهای سختی را گذراندم . ردشان کردم بعد از این هم رد میکنم همه اتفاقات را ......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 دی 1401 22:08
داشتم زندگی ام را میکردم . تا همین چند ماه پیش که یادم رفته بود حتی من زنم . آخر من تمام عمرم سعی کرده بودم زن باشم . و بودم . گاهی مورد توجه بودم ، کاهی کسی تعریفی میکرد . چند سالی هر چه او میگفت برایم کافی بود از زن بودن ! میخواستم او را من را ببینید و میدید ... اما مدتی بود که یادم رفته بود زنم . آن روز که آن دخترک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریور 1401 23:31
توی شرکت عکس انداختیم من از روزیکه وارد این اداره شدم اینجا و آدمهایش برایم روح نداشتند . به عکس ها نگاه میکنم .هم خودم را دوست دارم که با موهای کجکی قهوه ای کنار همکارها ایستاده ام . اولین بار است که از خودم راضی ام . خودم را دوست دارم . حس میکنم آدمهای توی عکس جان دارند . مهربانند . دیکر اینجا هم دارد میشود مثل...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مرداد 1401 20:20
می دانید من دیگر مثل قدیم ها از چیزی زیادی خوشحال نمیشوم . هیچ چیزی نیست که من را زیاد به وجد بیاورد . زندگی و غم هایش آدم ها را عوض میکند من را هم عوض کرد . حالا که نگاه میکنم حتی دیگر حوصله این را ندارم که از چیزی زیادی ناراحت باشم . وقتی سکوت میکنم در سکوت زندکی میکنم آرامشم هزار برابر است . قدیم تر ها هر روز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مرداد 1401 21:56
اوایل آشنایی مان بود از همان وقتهایی که آدمها خوشحال هستند ... هی به هم انرژی مثبت می دهند ... هی هم را لوس می کنند ... ما هم توی آن دوران بودیم ... دستم را میکرفت رها نمیکرد ...برایم شعر میخواند . گل میگرفت . همان روزها از او پرسیدم قبل از من چطور دختری را دوست داشتی ... این است که میگویند آدم ها نشانه ها را جدی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مرداد 1401 11:05
دیگر دارد نزدیک و سالم میشود تا جند سال قبل هم از اینکه تولدم باشد شاد بودم ... میخندیدم . امسال دیگر خوشحال نیستم . اگر کلمات جان داشته باشند لابد زدن این حرفها بی فایده است . اما من دیگر باهوش نیستم . قبل تر ها خیال میکردم خیلی باهوشم . اما همینکه نتوانسته ام مثل جوانتر ها بشوم . از تکنولژی های جدید کارم سر در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 20:37
سه چهار ماه قبل بود که فهمیدم ازدواج کردی . عکست را دیدم کنار دختری با موهای بلوند ایستاده بودی بعد به عکسهایی که با هم داشتیم نگاه کردم . با همان تیشرت با من هم عکس داشتی . لعنتی لباس ها میمانند . بهتر و وفادار تر از ما آدمها . لبخند میزدی درست عین همان عکسی که با من داشتی . من نباید خودم را گول بزنم . لا اقل اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مهر 1400 14:50
از وقتی مریض شده ام از عالم و آدم طلبکارم . البته نه از همه از هر کسی که به نوعی آزارم داده است . برایم بدبختی خواسته است . نمیدانم آخر و عاقبتم چه میشود . دیروز با همکار قدیمی ام بیرون بودیم . من رانندگی میکردم و داشتم میمردم از خستگی ... یک جایی که کفتم نمیدانم آخر و عاقبت این مریضی چطور است ؟ گفت مگر من آخر و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مهر 1400 08:38
پلان 1: تمام دیشب را کابوس دختری را دیدم با موهای بلوند که از پنجره بیرون را تماشا میکرد . دیگر کابوس نیست من عادت کردم هر ازگاهی از آن کوچه رد بشوم ... به پنجره اش نگاه کنم . حالا که مهر شده حالا که آفتاب بی فروغ شده من هم مثل قدیم ها از کنار آن پنجره رد شدم و یک دختر بلوند با موهای دم اسبی پرده را کنار زد و بیرون را...
-
نپرس از شب و روزم
جمعه 13 تیر 1399 00:42
یک روز توی حیاط بیمازستان لبخند آدمها را نگاه کردم بعد بغضی بزرگ آمد روی دلم، میشود یک روزی بخندم ؟.... لبخند بزنم ؟رسیدی باقد بلندت رفتی برایم شربت خریدی ... لبخند زدم ... حالا تو هم رفتی ... از ظهر دوستم میخندد میخندانددمن را ... نمیخندم ... قدو بالای تو رو میخواهم ... چقدر عاشقت بودم ... چقدر هستم ... چقدر انکار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 اردیبهشت 1399 22:50
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 فروردین 1399 19:48
امتحانم که تمام شد با دمم گردو میشکستم که بالاخره همین جوری الکی الکی فوق لیسانس فلان مهندسی را هم گرفتم ... راستش فوق لیسانس برایم سخت تر از لیسانس بود که مثلا یک شبه میخواندم و فردایش که میخواستم بروم سر امتحان انگار که هیچی نخوانده ام ... خب لیسانس اینطور نبود یک شب میخواندم و فردایش برای امتحان فوقش یک فصل را نصفه...
-
2- هیچ
دوشنبه 16 دی 1398 22:21
خوابم میاد .. دلم میخواد زودتر این دو تا امتحان لعنتی تموم بشه من فوق لیسانسمو بگیرم ... دیگه درس نمیخونم ... حوصله نشستن و خوندن ندارم ... خب دیگه پیر شدم ... زیاد که میشینم کمرم درد میگیره ... و هزار و یک جای دیگرم ...دلم اون دختر 56 کیلویی قدیم را میخواهد که همیشه از خودش ناراضی بود که من چاقم ... نه این خانم 65...
-
شروع دوباره
یکشنبه 15 دی 1398 20:27
دیگه مثل اون وقتها نیستم مینشستم به نوشتن و خواندن ... ساعتهای زیاد ... حوصله ام هم سر نمی رفت ... اون وقتها پی سی داشتم یک پی سی که برای خریدش خیلی زحمت کشیده بودم ... وقتی دانشگاه می رفتم آخرش نتوانستم تا ترم آخر یک پی سی درست و حسابی بخرم ، بعد برای همین نتوانستم iis را رویش نصب کنم ... برای همین هم نتوانستم پروژه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهر 1398 23:23
ترجیح می دهم یک لاغر بی مزه باشم تا یک تپل با مزه اصلا اگر به آدمیزاد فحش بدهند بهتر است تا این را به آدم بگویند تپل بامزه خب من امروز سعی کردم کم بخورم مثل همه روزهای دیگر ولی الان سیر هستم و همواره فکر میکنم اگر بخواهم لاغر باشم باید این وقت شب لااقل گشنه باشم خلاصه اینکه هر ۳ وعده را خوردم حال یازده شب است من سر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 مهر 1398 21:23
دارد همه چیز خوب میشود راست می گفتند که در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد و من چقدر این روزها این را حس میکنم و از بابتش خوشحالم ولی ایکاش لاغر می شدم. دغدغه ام این روزها کنار همه چیزهای ریز و درشت دیگر لاغر شدن است اصلا از فردا برای خودم یک چالش میگذارم. و همه اش را هم اینجامینویسم باید کارهای بزرگی کنم وقت کم است ،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 شهریور 1398 23:10
چاق شده ام ... چند وقتی ورزش کردم حالش راندارم ادامه بدهم ... درست مثل خیلی از کارهای دیگر ... شبهای شرکت را دوست ندارم . عهد کرده ام که کار خودم را شروع کنم ... مثلا یک روز برسد که سرم را بالا بگیرم و کار خودم را بکنم ... چقدر زندگی عجیب و عجیب تر میشود و اینکه هر روز و هر لحظه اش معجزه است . دیگر کم تر غم به سراغم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 دی 1397 21:01
وقتی بین آدمها هستم از خودم خجالت میکشم خیال میکنم زشت ترین موجود دنیا هستم .. وقتی اشتباه میکنم قلبم توی سینه ام میکوبد محکم انگار که دارد میزند بیرون ... گند زدم به امتحانم ... گند معنای واقعی ... خدا کنه این ترم مشروط نشوم ... یعنی میشود ؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 دی 1397 20:25
حالم خوب است ... از این بهتر نمی شود .. برایش غذا پختم اولین باری است که اینکار را میکردم ... کیف کردم ... خوشش آمد ! من کیف کردم ... پروژه ام را تحویل دادم حالا روی مانیتور بزرگ شرکت یک تکه از برنامه من هست که دایم دارد همه چیز را آنالیز می کند ... بگذریم که امتحان دارم ! یک کلاسی ثبت نام کرده ...انگار که همه انرژی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 دی 1397 21:59
حالم خوب بود ... خیلی خوب ... برگشته بود با نگاهی مهربان تر ... همه کارهایی که دوست داشتم را کردم ... همه حرفهایی که دوست داشتم را زدم ... می دانید حالا آن تپیدن های دل و آن همه استرس و آن همه ترس از پس زده شده تبدیل شده است به محبت ... مگر میشود که کسی را که نگران است سردت نشود دوست نداشت ؟ بهترین شب و روز زندگی ام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 آذر 1397 21:34
همه این چند هفته را مریض بودم ... وسط همین مریضی و مهمانی و حواس پرتی شماره اش را دیدم که روی گوشی ام افتاده ... یک نوع مرض است دیگر که آدم را انگولک کنند از همان روز دایم گوشی ام را نگاه می کنم که مبادا زنگ بخورد و باز نفهمم ... شاید هم دستش خورده باشد هر چه بود یک هفته است که دایم منتظرم !!! نمیدانم چرا تمام این...
-
لطفا همه متن را با ترانه بغلم کن احمد رضا نبی زاده بخوانید !!!!
پنجشنبه 17 آبان 1397 19:17
کی گفته قراره که دور از تو بمونم ؟..... سال 92 وقتی برایت این ترانه را فرستادم میخواستم بغلم کنی ... اینقدر حجب و حیا در چهره مهربانت دیده بودم که می خواستم بغلم کنی ...نمیخواهم همه اش را مرور کنم که طولانی است آن تپیدن های دل و لرزش های دست و چت ها و نوشته های طولانی ... آن قرار های نفس گیر ... وقتی از عشق قدیمی ات...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 مهر 1397 22:00
صدای رعد و برق فضای خانه مان را پر کرده . همین حالا برقش هم اتاق را روشن کرد من با تاریکی ارتباط خوبی دارم ...روزهای ابری .. شبها ... چرا نمی روم سر اصل مطلب ، اصل مطلب مردی است که امروز روبروی من نشسته بود و من دست و پایم لرزید اشک توی چشم هایم جمع شد هزار بار بغض لعنتی ام را خوردم و هی گفتم نه من نمیتوانم نه من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 شهریور 1397 22:35
قاعدتا باید زیاد دلتنگ تو باشم ... هستم ولی نه آنقدر زیاد که زندگی ام مختل بشود ... ورزش نرفتم می خواستم کلاس توجیهی با استادم برای پایان نامه را بروم ... از این استادهای گوگولی است و شماره اش را هم داد ... نمی دونم چرا فکر می کنم حتما باید لهجه ترکی داشته باشد ... از این لهجه های ترکی با مزه ... مثل آقای همکاری که من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 شهریور 1397 23:38
همش میگردم . قرار میگذارم بیرون میروم . رفته بودم از این سمینارهای انگیزشی وای خدای من چقدر ایده داشتم . چقدر همه سالهایی که او میگفت و تلاش کرده بود من همه شان را بلد بودم . چقدر باهوش بودم و هوشم تا به حال تنها تا این حد کفایت کرد که خودم را از آنشرگت و حمالیهای پیاپی بیرون بکشانم چقدر تحقیر شدم و چقدر متخصص بودم ....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 شهریور 1397 20:15
روبروی ما یک خانواده خوشبخت نشسته است از آن مردهای مهربانی که دستشان رو پشت صندلی سمت خانمشان می اندازند و گاه گاهی با موهای خانم بازی می کنند . از آنهای که دو تا دختر خوشگل پرچانه دارند با موهای روشن . ایرانی نیستند . اما زن پوستش گندمی است با موهای مشکی از آن نمکی ها طور قشنگی لباس پوشیده از آن لباس سنتی های ایرانی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 شهریور 1397 18:23
من توی آسمان بودم و روی زمین کسی منتظرم نبود و من نمیخواستم بمیرم . دروغ چرا تمام روز تولدم منتظر تبریک تو و همراه اول بودم . همراه اول عادت داشت صبح زود قبل از همه آدمها سورپرایزم کند . اما توی لعنتی امسال هبچ برنامه ای نداشتی ... چقدر سیزدهم فروردین ۹۷ پاپی ات شدم . تا تیر ماه ۹۷ با خودم کشاندمت . درست مثل جسم بی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 فروردین 1397 15:45
سیزدهم فروردین است کاش اینها نحسی سیزدهم باشد . این حال من این دلتنگی که از دیشب به حانم افتاده است . کاش نحسی باشد و فردا برود . کاش خوابهای دیشبم واقعی بود بس که به تو فکر کرده بودم . لبخند لاغرترت ... عکس های ایستاده و خندانت را دیدم . دلم برای تو تنگ شد اما بیشتر دلم برای خودم سوخت برای سادگی و دلبستگی ام و اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 فروردین 1397 13:51
دلم برات تنگ شده آقای سورمه ای ... عکسهایت را دیدم خیلی دلم برات تنگ شده