اواخر فروردین 96 است ... من برای امسال برنامه ای نداشتم ! شروع سال با پایان سال برای من فرقی نمیکند ! به نظر من همه روزها شبیه هم است و اینکه یک روز به خاطر مثلا سال نو بنشینی برنامه بریزی که چنین و چنان میشود مسخره است ... یک کار جدید را میشود از 12 شب سه شنبه آخر پاییز شروع کرد و خیلی هم خوش بود !!!! روز و ماه و سال عدد است ... اما به هر جهت شروع سال جدید برای من به شکل مسخره ای بود ! یک روز صبح از خواب بیدار شدم یک روزی که داشتم از خرید یک چیز جدید از خوشحالی بال در می آوردم و برای خودم توی ابرها سیر و سلوک میکردم که ای ول بالاخره میون اینهمه روزهای تلخ و بد و بی مزه و مثل هم یک کورسوی امیدی پیدا شده یک چیزی که سرم را گرم کند ... یک چیزی که از خودم دارمش ... خلاصه برای این چیز کلی اسم خوب گذاشته بودم و به فال نیک گرفته بودمش !

آدمیزاد است دیگر عقل حسابی که ندارد آدمهای اشتباهی انتخاب می کند ... سر راه آدمهای اشتباهی مینشیند ... گمان می کنم پسرک آدم اشتباهی زندگی من است صاف توی چشمهایم نگاه کرد و گفت من را نمیخواهد !!!  حالا من هی خودم را این در میزدم آن در میزدم که اصلا غلط کردم خوشحالم ! اصلا ما شکر میخوریم خوشحال باشیم تو بیا و فقط من را بخواه ...

شرح آن حال و حس و آن روزها چیزی جز تحقیر برایم نمی آورد ...

اصلا آدمیزاد خر آدمیزاد هر آنچه دارد و هر آنچه ندارد حاصل اعمال خودش است ... آن روزها گذشت ... پسرک برگشت و اتفاقا همین دیشب طلبکارانه گفت که من از دعواهای آخر سال او سو استفاده میکنم و به گشت و گذار خودم  میرسم ...

غرضم گفتن شرح ماوقع بود و روزهایی که با او داشتم ...

و رابطه ای که میشود تمام بشود که باید بشود و من به آن چسبیده ام ...