زنگ زدم به برادرم ! برادر ناتنی ام گفتم که زنگ زده ام حالش را بپرسم ! برای به جا آوردن رسم ادب اینکار را کردم ولی بعدش اشک توی چشمهایم جمع شد ! نمیدانم این اشکهای لعنتی کی تمام میشود ؟

هی این طرف آن طرف میچرخم ! با  هر کسی ...

از آینده میترسم ... ترس از آینده مثل خوره افتاده است به جانم ! ...

کاش پدر داشتم ... کاش مادر داشتم ... یا لا اقل پول داشتم ! ...

این پنج شنبه های تازه را بیخیال پنج شنبه های قدیمی را میخواهم بابا را میخواهم که هی غر بزنم بگویم بابا نان نداریم ... برود بخرد وقتی برگشت بگویم وای فلان چیز را هم نداریم ... اصلا یک هو نشسته باشیم ببینیم خودکار قرمز نداریم بعد ساعت 10 شب باشد یا مثلا پاک کن نداشته باشیم یا هزار تا چیز بی ربط دیگر بابا برود بخرد و بگوید اگر خوب نیست یک طور دیگرش را بخرم ! میخواهم 17 سال پیش باشد بابا را محکم تر بغل کرده باشم که به جای  آنکه آن شب تنهایش گذاشته باشم که تا صبح تنهایی توی خیابان راه رفته باشد مجکم تر بغلش کرده باشم ... که 17 سال تمام حتی نفهمیده باشم ما سه نفر شده ایم !!! ولی دو هفته است بدجوری اینجا خالی است ... و گمان نمیکنم دیگر مردی باشد که بتواند آن طور بی دریغ و مهربان دوستمان بدارد ...  که نداشت که رفت !

پدرها تکرار نمی شوند ! مادرها هم ... مگر دیگر کسی توی دنیا است که مثل مرغ پرکنده وقتی از سر کار خسته برمیگشتیم بال بال بزند که بفهمد چه شده است که اینهمه عم داریم ... توی کوچه با حال مریضش راه برود که ساعت 7 است و ما نرسیده ایم ...


6 مرداد

آرام یک هو  سرش را برگرداند به پهلو خوابید ... دستش را به میله تخت گرفت بعدتر دکتر ها آمدند ... گفتند باید اینتوبه اش کنند ! یعنی با یک لوله نفس بکشد که او نه دستگاه به جایش نفس بکشد ... من روز آخر خیلی خسته بودم ! مرتب وقتی کنار تخت نشسته بودم خوابم میبرد و بعد یک هو بیدار میشدم خوابم میبرد یعنی چشم روی هم میگذاشتم بعد یک هو خواب امانم را میبردید چند ثانیه دنیا سیاه میشد و بعد من بیدار میشدم شب قبلش دو ساعت خوابیده بودم و شبهای قبل و قبل ترش هم !!! چقدر آرزو داشتم سرم را یک جا بگذارم و بخوابم ! کسی نبود ... همان وقتها بود که از بابا پرسیدم بابا اذیت شدی ؟ گفت نه ... بعدترش تا صبح فردایش گمان نمی کنم حرفی زده باشد ... بعد تر از آن شب نه آدمها را دوست داشتم و نه حضورشان را ... من خسته بودم تنا چیزی که از آن شب خاطرم هست غیر از غم عیر از سیاهی غیر از درد این بود خستگی ! کسی نبود سرش  داد بزنم کسی نبود بغلم کند کسی نبود لا اقل نگاه پر از محبتش  بدوزد به چشمهایم ... اصلا از همان شب از همان ساعت یک دنیا بود و یک من در هم شکسته ی تنها که دیگر خیال میکند همانی هم که بود نیست ! توی این یک سال دو سال ! نمیدانم این چند سال خیلی غر زدم خیلی خسته شدم اما یک جایی ته قلبم همیشه امید بود که روزی همه چیز مثل قبل بشود که لا اقل این اتفاق طور دیگری بیافتد و این حجم از تنهایی و بی کسی را به بار نیاورد که نیافتاد ! درست مثل همه اتفاقهای لعنتی دنیا ... بابا چشمهای عسلی اش را بست ... چشمهایی که هیچ کداممان از او به یادگار نداریم ...