همه این چند هفته را مریض بودم ... وسط همین مریضی و مهمانی و حواس پرتی  شماره اش را دیدم که روی گوشی ام افتاده ... یک نوع مرض است دیگر که آدم را انگولک کنند از همان روز دایم گوشی ام را نگاه می کنم که مبادا زنگ بخورد و باز نفهمم ... شاید هم دستش خورده باشد هر چه بود یک هفته است که دایم منتظرم !!!

نمیدانم چرا تمام این سالها باور داشتم که من با کسی او جز او نخواهم بود!  نمیدونم چرا این وسط مادرش هم من را در اینستاگرام فالو کرد ؟