این طور شد که دیشب یک هو به سرم زد که رزومه ام را  درست کنم که نکردم ! بعد امروز یک هو بی هوا یکی زنگ زد که فلانی بجنب رزومه ات را بفرست !

خب پارسال که نشد ...

همین جا بود ... خدا کند اگر به نفعم است درست بشود ! شاید بشود ...

پسرک آبکی شده است ... نه رنگی دارد که پر رنگ و کم رنگش کنم  و نه حسی به من ... این وسط مادرش هم آمده توی اینستا گرام  فالوام کرده ... مثلا فکر کن بپذیرم ! نمیتونم گمان کنم پسرک آبکی حرفی از من زده باشد ... لابد مادرش سر همان دو سه تا کامنت و لایک جسته گریخته ام برای پسر آبکی اش آمده فحشم بدهد... به هر حال نه مادر آبکی را پذیرفتم نه به پسر آبکی حرفی زدم ...

این طور شد که وقت شام همه نشستند در غالب یک خانواده شام بخورند ! نه اینکه همه آنها خانواده من نباشند همه شان طوری با من پیوند خونی داشتند که نزدیک بودند که خواهریا برادر بودند اما همه شان نشستند کنار خانواده خودشان بچه هاشان مادرشان پدرشان ! توی خانه دایره های کوچکی بود از خانواده های کوچکتر ... آمدم یک جا بنشینم داشت مینشست کنار زنش ! نه اینکه قصدی داشته باشد ! یک صندلی فاصله گرفتم ... ماکارونی ام را خوردم ... نوشابه ام را بلعیدم و فکر کردم کاش 58 کیلو شده بودم ... به امتحان هایم فکر کردم و اینکه خدای من کی من پولدار می شوم ... به مرد آبکی فکر کردم ... و اینکه باز هم نخواست با من باشد ... اشک در چشم هایم جمع شد برادرم بغلم کرد با من عکس انداخت ... عکسم را دوست ندارم ! نگاهش هم نمیکنم ... سالی یکبار میبینمش فقط سالی یک بار نه آغوشش به دردم می خورد نه عکسی که پر از بغض بوده و ندانستن آنها از اینکه چقدر تنها هستم ...

تو راهرو مدیریمون ایستاده بود هیج وقت اونجا نبود ... امروز بود ... مدیرمون یه حالت لات طور داره ... یه جور آدم ضایع کنی خاصی تو نگاهش هست نباید به کت و شلوار و دم دستگاهش نگاه کرد ... بیشتر باید به سیگار گوشه لبش توجه کرد و شکم گندش که یه حالت لاتی به قیافش می ده ... در عوض بچه هاش خیلی مودبن ! لاتم نیستن ... ساعتای ناهار که گاهی میبینمشون انگار نمی کنی بجه های همین آدم لاتن ... میبینت نیم خیز میشن به احترامت ...

خلاصه اینکه دم رفتن تو راهرو ایستاده بود ... زودتر اومده بودم پایین که تا ساعت به 4 رسید بپرم از شرکت بیرون ... نمیدونم چرا ترسیدم ! باز احساس اینکه نکنه بیکار شم ! نکنه بی پول شم و نکنه بدبخت شم اومد سراغم ... واسه همین حالم بد شد ! اصلا واسه همین دوساعت تو ترافیک موندم ... اصلا واسه همین بود که وسط راه یهو به خودم اومدم دیدم کلاسم که داشتم صداشو گوش میکردم قطع شده من نفهمیدم ...  حواسم به صدای آژیر آمبولانس پشت سرم بود که دور بود که نمیرسید و من به آدم داخل اون فکر میکردم ... کلاس قطع شد ... من رفتم سمت راست ... آمبولانس رد شد و من دو ساعت بعد رسیدم ... خسته داغان ... حلوا درست کردم نمیدونم چرا ؟ وسط هفته برای خودم حلوا درست کردم ... یک قاشق غذا خوری خوردم به گمانم 50 کالری داشته باشد ... من یک کیلو کم کردم ! سوخت و سازم بهتر شده است ... وزنم از چربی کم شده است این یعنی یک کیلو مفید کم کرده ام ...

نمیدونم چرا همه دارند وزن کم می کنند دغدغه همه شده وزن کم کردن ... اصلا ای کاش وسط فکر و خیال آنها برای کم کردن وزن یک هو یه کار نان و آبدار پیدا کنم از اینجا بروم ... بعد نم نمک با حقوق بهتر کلی کارهای هیجان انگیز کنم ...

چرا آرزوهایم کم شده ؟ حواست به آرزو باشد ... بیشتر آرزو  کن دختر ...