دیدنش  مثل نسیم خنکی بود که به صورتم خورده است ... واقعیت اینست که میل گریه دارم ... وقتی یک چیزی خراب میشود میل گریه دارم ... استرسی که برای درست کردن یک چیز میکشم نابودم میکند !  گاهی دلم میخواهد مثل همه شغلها روتین دنیا پشت یک میز بنشینم و کارهای تکراری کنم ... نه اینکه برای یک لقمه نان اینهمه فکر کنم ... بعدتر فکر میکنم من خنگ شده ام ... خیلی وقت است موفقیت کوچکی هم نداشته ام ... و این عذاب آورترین فکر دنیا است ... داشتم میگفتم دیدنش یک لحظه لبخند را به لبم نشاند ...  بعد او را یادم رفت ...  روز تمام شد و من در خانه ام ... اینجا بو میدهد ! اما از قبل کمتر ...  کمی که شستمش می روم حمام ...

دلم یم حانه صورتی و طوسی وزرد میخواهد با گلدانهایی که لبه پنچره باشد و عطر دارچین ... عطر گلاب ... که من هر چقدر اینجا را تمیز کنم باید بود میدهد ... بابا خوب نمیشود !!! اما از قبل بهتر است ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.