دیشب گمان میکردم دخترک از مرگ پدرش خوشحال است ... دروغ چرا چند باری هم زیر لب گفتم خوش به حالش ... الکی لب برنچینید که من بی احساس و بی قلب و تهی هستم !!! من فقط آدمم و‌خسته میشوم بارها و بارها در حکمت خدا میمانم و به زمین و زمان لعنت میفرستم و دست آخر می آیم و به پای بابا می افتم که خوب شود ... خب خوب شود !  مگر برای خدا کاری دارد که این نیروی لعنتی را بفرستد توی پاهایش که تا وقتی هست که تا وقتی زنده است اینطور علیل و بیمار نباشد ... برای خدا خیلی چیزها آسان است . 
اما دخترک دلتنگ پدرش است  ...  و من به او گفتم که عادت میکند ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.