من خسته ام اما دیگر راجع به این با کسی حرف نمیزنم سکوت کرده ام که شاید لااقل در دلم بتوانم آرزو کنم بعضی ها باشند و بعضی دیگر نباشند ... سکوت کرده ام چون دیده ام کسی حتی به شوخی حتی برای سرگرمی یاریت نمیکند ... قسمت خودخواه آدمها خیلی بزرگ است همه یک طوری تو را برای هدفی میخواهند و من خسته ام خیلی زیاد ... دیشب خوابم نبرد از خستگی نشستم از این رمانهای زرد خواندم کیف داد باعث میشد من فکر نکنم  باید یک عالمه رمانهای خوب پیدا کنم هی بخوانمشان هی فکر نکنم ... مگر همین را نمیخواستم توی خانه ی خودم  بنشینم با یک عالمه کتاب و گلدان و چایی دارچین و هزار و یک چیز قشنگ !!!! هیچ کدامشان را ندارم کتابش را که دارم ... شاید بروم چند تا گلدان بخرم بگذارمشان کنار پنجره که حالم را خوبتر کند ... دیگر صبحها که می آیم بیرون به بابا فکر نمیکنم ... غر هم نمیزنم ... بی سرو صدا کارهایش را میکنم و کل روز را به او فکر نمیکنم ... به گمانم یکی از همین روزها توی شرکت از ماآزمون بگیرند !!! و من چقدربلد نیستم و چقدر همین جوری الکی الکی و چشم بسته کارم را تحویل میدهم این روزها خدا خدا میکنم زودتر پروژه ام راه بیافتد که ببینم آخرش چه غلطی کرده ام ... رییس هم دیگر پروژه ام را چک نمیکند ! یا نا امید است از من یا امیدوار ... هر چه که باشد من منتظرم که زودتر راه بیافتداین لعنتی ... چند نفری هم هستند که چمبره زده اند روی اینکار ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.