6 مرداد

آرام یک هو  سرش را برگرداند به پهلو خوابید ... دستش را به میله تخت گرفت بعدتر دکتر ها آمدند ... گفتند باید اینتوبه اش کنند ! یعنی با یک لوله نفس بکشد که او نه دستگاه به جایش نفس بکشد ... من روز آخر خیلی خسته بودم ! مرتب وقتی کنار تخت نشسته بودم خوابم میبرد و بعد یک هو بیدار میشدم خوابم میبرد یعنی چشم روی هم میگذاشتم بعد یک هو خواب امانم را میبردید چند ثانیه دنیا سیاه میشد و بعد من بیدار میشدم شب قبلش دو ساعت خوابیده بودم و شبهای قبل و قبل ترش هم !!! چقدر آرزو داشتم سرم را یک جا بگذارم و بخوابم ! کسی نبود ... همان وقتها بود که از بابا پرسیدم بابا اذیت شدی ؟ گفت نه ... بعدترش تا صبح فردایش گمان نمی کنم حرفی زده باشد ... بعد تر از آن شب نه آدمها را دوست داشتم و نه حضورشان را ... من خسته بودم تنا چیزی که از آن شب خاطرم هست غیر از غم عیر از سیاهی غیر از درد این بود خستگی ! کسی نبود سرش  داد بزنم کسی نبود بغلم کند کسی نبود لا اقل نگاه پر از محبتش  بدوزد به چشمهایم ... اصلا از همان شب از همان ساعت یک دنیا بود و یک من در هم شکسته ی تنها که دیگر خیال میکند همانی هم که بود نیست ! توی این یک سال دو سال ! نمیدانم این چند سال خیلی غر زدم خیلی خسته شدم اما یک جایی ته قلبم همیشه امید بود که روزی همه چیز مثل قبل بشود که لا اقل این اتفاق طور دیگری بیافتد و این حجم از تنهایی و بی کسی را به بار نیاورد که نیافتاد ! درست مثل همه اتفاقهای لعنتی دنیا ... بابا چشمهای عسلی اش را بست ... چشمهایی که هیچ کداممان از او به یادگار نداریم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.