این پنج شنبه های تازه را بیخیال پنج شنبه های قدیمی را میخواهم بابا را میخواهم که هی غر بزنم بگویم بابا نان نداریم ... برود بخرد وقتی برگشت بگویم وای فلان چیز را هم نداریم ... اصلا یک هو نشسته باشیم ببینیم خودکار قرمز نداریم بعد ساعت 10 شب باشد یا مثلا پاک کن نداشته باشیم یا هزار تا چیز بی ربط دیگر بابا برود بخرد و بگوید اگر خوب نیست یک طور دیگرش را بخرم ! میخواهم 17 سال پیش باشد بابا را محکم تر بغل کرده باشم که به جای  آنکه آن شب تنهایش گذاشته باشم که تا صبح تنهایی توی خیابان راه رفته باشد مجکم تر بغلش کرده باشم ... که 17 سال تمام حتی نفهمیده باشم ما سه نفر شده ایم !!! ولی دو هفته است بدجوری اینجا خالی است ... و گمان نمیکنم دیگر مردی باشد که بتواند آن طور بی دریغ و مهربان دوستمان بدارد ...  که نداشت که رفت !

پدرها تکرار نمی شوند ! مادرها هم ... مگر دیگر کسی توی دنیا است که مثل مرغ پرکنده وقتی از سر کار خسته برمیگشتیم بال بال بزند که بفهمد چه شده است که اینهمه عم داریم ... توی کوچه با حال مریضش راه برود که ساعت 7 است و ما نرسیده ایم ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.