زنگ زدم به برادرم ! برادر ناتنی ام گفتم که زنگ زده ام حالش را بپرسم ! برای به جا آوردن رسم ادب اینکار را کردم ولی بعدش اشک توی چشمهایم جمع شد ! نمیدانم این اشکهای لعنتی کی تمام میشود ؟
هی این طرف آن طرف میچرخم ! با هر کسی ...
از آینده میترسم ... ترس از آینده مثل خوره افتاده است به جانم ! ...
کاش پدر داشتم ... کاش مادر داشتم ... یا لا اقل پول داشتم ! ...