رفتم دکتر بالاخره ! افسرده شده بودم ! آدمیزاد است دیگر از سنگ که نیست ! تا یک جایی دوام می آورد و میخندد ... من تمام شده بودم توی این سالها ... داشتم نفس های آخر را میکشیدم ... نه اینکه هی بنشینم یک جا و غصه بخورم ... حوصله نداشتم ... هنوز هم ندارم ... همین جوری الکی نمیگویند که افسرده ای ... یک چیزی را به مغزت وصل میکنند بعد از چند صفحه از مغرت پیرینت میگیرند و خلاصه میگویند که افسرده شده ای ... قبل از اینکه این چیزها را به سرم وصل کنند به لبخندی که توی دلم بود میگفتم مردم چقدر بی کلاس هستند ،لابد خیلی خل شده اند که این چیزها را به آنها وصل کرده اند !!!  به یک ربع نکشید که آن چیزها را به سرم وصل کردند و بیست دقیقه  بعد  توی داروخانه بودم و داروی ضد افسردگی و اضطراب میخریدم ... اما خب به بقیه از جمله آقای آبی بخش اضطرابش را بولد تر کردم و نگفتم که افسردگی هم دارم ... خیال کردم اضطراب یک جور با کلاس تری از افسردگی است ...

حالم بهتر است ...  با مرد آبی که حالا دیگر آبی نیست و شاید طوسی و یا سیاه و حتی قهوه ای باشد حرف نمیزنم ... گاهی دلتنگ میشوم ... عکس پروفایلش را نگاه می کنم و تعجب میکنم از اینکه چرا هیچ وقت کسی نتوانسته من را خیلی زیاد دوست داشته باشد ... 

ساعتهای متوالی ورزش میکنم ! خیلی لذت می برم از ورزش ... از رانندگی هم همین طور و اغلب خدا رو شکر میکنم که دو تا چیز با مزه برایم گذاشته است که صبح به صبح با لذت برای انجام دادنش لحظه شماری میکنم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.