یک هو‌ چیزی در قلب من فرو ریخت درست بعد از دو ماه از ندیدنت ، نشنیدنت ... یک هو همین حالا قلبم فرو ریخت انگار تو همان آلاچیق دانشگاه نشسته باشیم تو به من زل بزنی و من با اعتماد به نفس تمام سنم را بگویم ... تو لبخند بزنی و بگویی کمتر میخوری !!! من دلم بریزد و چیزی در حال اتفاق افتادن باشد ... 

بعد از ان روز زیاد طول نکشید که تبدیل شدی به مرد آبی روشن زندگیم و حالا بعد از دو ماه از ندیدنت بعد از ماهها کشمش از اینکه پایم را از زندگیت بیرون بکشم یک هو اشک از چشمهایم سرازیر شد ... دلم هوایت را کرد ... دلم تو را خواست !!! خواستنی بیهوده که همین حالا باید دفنش کنم ... که لااقل این را میدانم برای داشتن همه توانم را به کار بردم ... تو‌نخواستی .... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.