کاش همان روزهای اول توی دانشگاه گفته بود می خواهد با من ازدواج کند ... ان روزها توی حیاط با دیدنش دلم هری می ریخت پایین .. بعد یک جایی پایین دلم درد می گرفت ...

کاش آن روز که رفته بودیم دور همی شیان این را گفته بود ...

بعدترش تولد دوست مشترکمان که اینهمه به خودم رسیده بودم که خوشگل شوم...

چه روزهایی زیادی بود که میشد عاشقش بمانم ...

چه بدموقع هایی من را تنها گذاشت ...

چه بدموقع هایی آهنگ های دوست داشتنی ام را گوش نداد

کاش حالا خودش می رفت ...

من طاقت پشت کردن به آنهمه عاشقانه را ندارم و ماندن بی فایده اش ...

کاش همه بروند و دیگر هیچ کس نیاید ... چقدر من را خسته کرده است این جنگها با او ...

تهران لعنتی یا میلزرد یا میلرزانندش ... چرا ما روی خوش نمی بینیم ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.