نشسته ام درس می خوانم هر چقدر می خوانم تمام نمیشود که ، سخت هم است . خیلی سخت است .

قرار بود بروم یک جای جلسه طوری با خواهرم من قرار نگذاشته بودم خودش بریده بود و دوخته بود خب درسم زیاد است هفته دیگر هم که نمیشود خواند به گمانم متل همیشه نفهمید و شاید وقتی برگردد قهر باشد.

نمیدونم چرا خیال می کنم روزهای خوب نزدیک است . عزمم را جزم کرده ام خانه ای بخرم ... گمان میکنم امسال بتوانم حقوقم که زیاد بشود شاید بتوانم اقساط بانک مسکن بدهم ... می روم حساب باز میکنم ... یک خانه بدرد نخور هم که شده می خرم تا خیالم راحت شود .

وای خدای بزرگم من چه روزهای سختی را گذرانده ام ... شبهایی که با یک ساک سوار آژانس بودم و جایی برای رفتن نداشتم . گیریم که مقصر من بوده باشم . گیریم من عصبی بی ادب بوده باشم . تنهایی بدی بود . تنهایی بزرگی بود . خدایا کمکم کن آن روزهای تلخ که حتما روزی حرفش را خواهم زد برایم تکرار نشود.

فکر میکنم بابا دارد دعایم می کند. گرجه دختر بدی برایش  بوده ام ... اما از ته دلم برایش کار کردم ... کاش من را دوست داشت و دعایم می کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.