تکلیف کارم معلوم نشده . امروز هجدهمین سالی است که مادرم نیست ! هجده سال یک عمر است . یک نفر توی این سالها می تواند دانشجو شود . ازدواج کند اصلا یک عمر برود برای خودش زندگی کند و مادر تپلی مهربانش را فراموش کند ! من هم فراموش کردم عکسی از او ندارم . چند تا عکس بچگی است که توی بغلش هستم ... همین و بس ... از بزرگتر شدنم عکسی ندارم ... چند باری توی همان دو تا اتاق تو در تو که زندگی میکردیم با پرده سبز وسطش قصد کردم عکسی بگیرم اما هیچ وقت همه چیز جور نبود .اواخر خودش هم مایل نبود که حتی خودش را توی آیینه ببیند چه برسد به اینکه عکسی بیاندازد... تمام موهایش ریخته بود ... بعد که درآمد دیگر از ان موهای مشکی اش خبری نبود موهای تابدار سفید جایش در آمده بود .راستش آمدم که بنویسم بعد از 18 سال آزگار مادر را فراموش کرده ام که دیگر خاطره ای از او ندارم دیدم نه ،خاطره هایم توی اعماق ذهنم هستند که اگر بهشان رو بدهم می توانم ساعتها از درد ها و رنج ها و خوبی ها و خنده ها بنویسم . دیدم خاطره ها یکهو بغض شد آمد ته گلویم ، دیدمم دارد گلویم فشرده می شود .  لابد این خاطره ها فضای زیادی از مغزم را اشغال کرده اند که دیگر این روزها هر چه میخوانم و میخوانم توی مغزی که روزگاری با یک دور نگاه کردن همه چی تویش فرو می رفت ، فرو نمی رود.

18 سال از نبودن مادرم می گذردو من امشب بعد از 18 سال به حای امتحان ادبیات باید برای امتحان شبکه درس بخوانم ... همانقدر کلافه همانقدر بی قرار و نه به اندازه آن روزها فقیر ... و نه به اندازه آن روزها بیجاره ... حالا خیلی خوشبخت تر هستم .گرچه همه پیوندهایم با کودکی گسسته شده است . گرچه بعد از 18 سال رنجی که بیماری و مریضی ات بر قلبمان و برجانمان زد افسرده مان کرد درمان نشده است .

باید یادم بماند از عزیز ترین خواهر دنیا هی عکس بگیرم ... نگاهش کنم ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.