روبروی ما یک خانواده خوشبخت نشسته است از آن مردهای مهربانی که دستشان رو پشت صندلی سمت خانمشان می اندازند و گاه گاهی با موهای خانم بازی می کنند . از آنهای که دو تا دختر خوشگل پرچانه دارند با موهای روشن . ایرانی نیستند . اما زن پوستش گندمی است با موهای مشکی  از آن نمکی  ها طور قشنگی لباس پوشیده از آن لباس سنتی های ایرانی که من عقلم نمیرسد ، ست آن چطور میشود ... زن محکم راه میرود . مثل من دائم خجالت نمیکشد که نرود توی محیط باز که با ماشین تردد کند . حتما مثل من موقع عکس گرفتن هم خجالت نکشد . 

فرودگاه خلوت است میشود نشست آدمها را نگاه کرد و با خودم مقایسه شان کرد . 

یک مادر و پسر هم هستند .وقتی از کنار من رد شدند و به من خوردند با لهجه غلیظی گفت سُری و من گمان کردم ادامه حرفش با پسرش است وقتی رد شدم فهمیدم معذرت خواسته . دوست ندارم جای آنها باشم خوشبینانه ترین حالتش اینست که  شوهرش از آنهایی است که تفریحات زن را دوست ندارد ... هنوز هم دلم میخواهد جای آن زن با پوست تیره و موهای مشکی باشم که بینی اش صاف نیست ولی زیباست . 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.