حالم خوب بود ... خیلی خوب ... برگشته بود با نگاهی مهربان تر ... همه کارهایی که دوست داشتم را کردم ... همه حرفهایی که دوست داشتم را زدم ...

می دانید حالا آن تپیدن های دل و آن همه استرس و آن همه ترس از پس زده شده تبدیل شده است به محبت ... مگر میشود که کسی را که نگران است سردت نشود دوست نداشت ؟ بهترین شب و روز زندگی ام بود ...


یک روز همین هفته پیش بود که مرد آبی را که نمی گویم ... انگار فهمیده بود من خوشحالم همان حرفهای قدیمی را زد و من مردم !  باور کنید مرده ام و یک هفته است فقط نفس می کشم ... غم عجیبی روی دلم سنگینی می کند ... خوب نمیشود که نمی شود ...

به من گفت خانه ای نداری ؟ به من گفت گورم را گم کنم ... خوب نمیشوم که نمیشوم ...

از آن روز سر کار اشتباه میکنم ... جلوی همکار لعنتی ام اشک ریختم ... برنامه ام تمام نشد و غم این غم لعنتی ...


دلم میخواست به مرد آبی بگویم که من را بخواهد ... نه به هیچ کدام از دلایل که معمول است ... از اینکه آدمهای دیگر به هر دلیلی سراغم می آیند چندشم میشود از اینکه نمیتوانم به همه آدمهایی که سراغم را میگیرند بگویم مرد آبی تنها مرد زندگی ام است رنج می کشم ... هنوز همکار قبلی به من پیام میدهد و می دانم بی منظور نیست ... همکلاسی ام به طرز حماقت باری ادا و اطوار می ریزد ... یکی را بلاک کرده ام ... نه اینکه محبوب باشم و یا تحفه باشم ...ولی خب این آدمها هستند و من تنهای تنهای با او خوشحالم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.