دیروز نوشتم

توی راهرو دیدمش ، صاف توی چشمهایم نگاه کردو گفت اوضاع روبراه است ؟ او میداند یعنی خودم به اوگفتم که کسی هست که من میخواهمش و او نه !!!! اینطور خواستنهاتلخ است  . آدم را ذره ذره میکشد او هم اینرا میداند ، همان روزها گفت که اینطور خواستنها تو را میکشد ، اما دیگر جانی برایم نمانده  ...

نگاهم کرد لبخندش تلخ بود ... تلخ ، میذاند که دارم میمیرم ... توی رابطه ای هستم که آزار میبینم دیروز نشستم روبرویش اشکهایم بند نمی آمدکه ... هی همین طور قل میخورد ... گفتم آخرش چرا مثل روزهای اول نمیشوی ... نمیشود ! دیگر نمیشود ، همه طور توهینی کرده است و من و همان منِ گستاخِ جسورِ مغرور ایستاده ام و نگاه کرده ام که چه شود ؟ که یک روزی صاف توی چشمهایم نگاه کرده بود وگفته بود ... که من هی منتظرم آن روزها تکرار شود . نمیشود که نمیشود ؟ 

دلم میخواست میشداز او بنویسم از همه آن چیزهایی که میتوانست یک عمر من را عاشق کند . و حالا باید با خودم تکرارکنم . او گفت برو من همینم که هستم .

توی راه پله ها دیدمش لبخندتلخی زد به حال و روزم و چشمهای پف کرده از گریه ام ... رد شدم حالا دیگر خیلی کم میبینمش خیلی کم ! رد شدیم ... دخترک همکار گفت بدجوری حواسش به تو هست میشود دید !!! من اما توانی ندارم ... هی می آید توی ذهنم خنگ !! کار بلد نیستی ... تنبل ... برو پی زندگیت ... هنوز میتوانند آدمهایی من را دوست داشته باشند . من اما دل بسته ام به دل نابستنی ترین اشتباه بلند بالای زندگیم ...

بابا

زنگ زد خواهرم میگه بابا افتاده است زمین بلند هم نمیشود دیگر این شده است جز لاینفک زندگی ما بابا ... بعد ما هم هی خسته میشویم و هی از خستگیمان پشیمان !!! 

 پیری و از کار افتادگی چیز مزخرفی است گمان نمیکنم البته برای بابا توی دنیا چیز مزخرف وجود داشته باشد او با همه چیز کنار می آید و هرگز شکایت نمیکند ! با بی پولی بی کسی بی خانگی مریضی اصلا نمیدانم خوب است یا نه . هرگز نفهمیدم توی دلش چه میگذرد که همیشه راحت است اصلا نمیدانم هوش و حواسش به جا است یا نه اما او همیشه بیخیال بوده است . دارم نابود میشوم که نمیدانم پیری من چطور است ...


دیدنش  مثل نسیم خنکی بود که به صورتم خورده است ... واقعیت اینست که میل گریه دارم ... وقتی یک چیزی خراب میشود میل گریه دارم ... استرسی که برای درست کردن یک چیز میکشم نابودم میکند !  گاهی دلم میخواهد مثل همه شغلها روتین دنیا پشت یک میز بنشینم و کارهای تکراری کنم ... نه اینکه برای یک لقمه نان اینهمه فکر کنم ... بعدتر فکر میکنم من خنگ شده ام ... خیلی وقت است موفقیت کوچکی هم نداشته ام ... و این عذاب آورترین فکر دنیا است ... داشتم میگفتم دیدنش یک لحظه لبخند را به لبم نشاند ...  بعد او را یادم رفت ...  روز تمام شد و من در خانه ام ... اینجا بو میدهد ! اما از قبل کمتر ...  کمی که شستمش می روم حمام ...

دلم یم حانه صورتی و طوسی وزرد میخواهد با گلدانهایی که لبه پنچره باشد و عطر دارچین ... عطر گلاب ... که من هر چقدر اینجا را تمیز کنم باید بود میدهد ... بابا خوب نمیشود !!! اما از قبل بهتر است ...

چیزهایی که به خاطر دارم


واقعیت اینست که من تنها ده سال اخیر از زندگی ام را به یاد دارم ... و بیست و دو سال قبلترش را به صورت خاطراتی محو به خاطر می آورم ... حالا از اول ما انتظار آخر ماه را میکشم که حقوق بگیرم ... و از اول سال انتظار آخرش را ... همین است که روز زود میگذرد و ماه زودتر ... و سال ها به دنبال آن زود می آیند و میروند ...

قبل تر ها خیلی سال قبل آدمها دو دسته بودند یک دسته از آنها شده بودند نیلوفر و یک بقیه شان شده بودند خوب ! قبل تر ها دنیای کوچکی داشتم که کوچکی اش را دوست داشتم ! نیلوفر یک همکار بود که علی رغم اسم زیبایش خیلی خیلی آدم بدی بود ! یعنی اولین آدم بدی بود که معنای واقعی دیده بودم که هیج وجهه خوبی درون این آدم نبود ! من البته به اسم کوچک صدایش نمیکردم و آدمها را دو دسته کرده بودم و یک دسته شان نیلوفر با نام فامیلش بود و یک دسته آن بقیه آدمها ... اینکه همان دخترک با نام فامیلیش چه عذابهای ریز درشتی به من داد بماند ... اما بعدتر از آن مجبور شدم آدمها را طیقه بندی کنم ! تازه بزرگ شدم ... فهمیدم تفاوت آدمها را ... فهمیدم تفاوت ظریف نگه داشتن یک دست را با زنجیر کردن یک روح * ... بزرگ شدن بد نبود ... من را اما تنها و تنها تر کرد ...