اوایل آشنایی مان بود از همان وقتهایی که آدمها خوشحال هستند ... هی به هم انرژی مثبت می دهند ... هی هم را لوس می کنند ... ما هم توی آن دوران بودیم ... دستم را میکرفت رها نمیکرد ...برایم شعر میخواند . گل میگرفت .

همان روزها از او پرسیدم قبل از من چطور دختری را دوست داشتی ...

این است که میگویند آدم ها نشانه ها را جدی بگیرند . خیلی خیلی جدی بگیرند .

آدمها از موهای مشکی ام تعریف میکردند . من طرفدارهای خودم را داشتم .

موهایی که گاهی فر میکردم و مثل ماکارونی مدل دار روی شانه هایم بود و گاهی صاف را خیلی ها دوست داشتند و آن تعریف ها به من اعتماد به نفس داده بود که او هم سرانجام تمام خواسته هایش را در موهای فرفری مشکی من دیده است .

اما ندید .

نمی دانم رنگ واقعی موهای همسرش بلوند است یا نه ؟ اما تمام عکس هایی که از او دیدم موهای رنگی داشت از سال 2012 . من اما سال 2020 برای اولین بار موهایم را با احتیاط هایلایت قهوه ای کردم . درست روزهایی که آدمها موهایم را  دوست داشتند . که موهای فرفری پرپشتم از زیر شالم معلوم بود همان عکسی که خودش گرفته بود روی بلند ترین نقطه تهران را دوست نداشت .

از او میپرسیدم صاف کنم یا فر؟ میکفت صاف ... میدانستم دوست ندارد . همان سال که موهایم را با احتیاط هایلایت قهوه ای کردم همان وقتها برای همیشه صافشان کردم دیگر فر نشد . بعد از کرونا هی کم شد و کم شد و کم شد ...

اما کلمات جان دارند . آدمهای باهوش شصتشان خبردار میشود . آدمهای باهوش بلدند دمشان را بگذارند روی کولشان تا قبل از اینکه کسی له لورده شان کند بروند جایی که پیش کسیکه قدر و قیمتشان را بداند .

من برای اولین بار دارم اعتراف میکنم . خیلی سخت بود تکه های شکسته و له و لورده ام را بهم بچسبانم و بلند بشوم . خیلی سخت بود که بدون اینکه کسی بفهمد این بار خودم را جمع و جور کنم .

اما چه فایده  یک نفر آن طرف دنیا حتی یک لحظه هم به تو فکر نمیکند .

آن روز که رفت آن روز که نمی دانست که من میدانم و رفت فردایش توی ماشین بی صدا گریه میکردم به میرداماد که رسیدم همان پل لعنتی میرداماد که بعد از مجتمع پایتخت است . خلوت بود توی ماشین جیغ میکشیدم که ای کاش باز هم توی همین تهران  لعنتی نفس میکشید .

که ای کاش امید داشتم روزی از سر تصادف هم را ببینیم .



دیگر دارد نزدیک و سالم میشود تا جند سال قبل هم از اینکه تولدم باشد شاد بودم ... میخندیدم . امسال دیگر خوشحال نیستم .

اگر کلمات جان داشته باشند لابد زدن این حرفها بی فایده است . اما من دیگر باهوش نیستم . قبل تر ها خیال میکردم خیلی باهوشم . اما همینکه نتوانسته ام مثل جوانتر ها بشوم . از تکنولژی های جدید کارم سر در بیاورم و ... یعنی اینکه من باهوش نیستم . اینکه در شرکت خوبی کار میکنم خیلی زیباست و اینکه در این سازمان از همه کمتر دریافتی دارم وحشتناک است وسط یک سری آدم ایستاده ام که همه شان از من باهوش تر هستند و کارهای بزرگی میکنند ... گاهی از حرفهای آنها در رابطه با کار سر در نمیاورم و گاهی توی جلسات تخصصی هیچی نمیفهمم ... هیچی ...

کلید واژه ها را مینویسم و بعد تر سرچ میکنم ...

حالا  که چند سالی مانده وارد دهه چهارم زندگی بشوم ... چیزی فرق نکرده است ... من هنوز دوست دارم بی نام و نشان بنویسم ... بی نام نشان کار کنم ... هیچ کار بزرکی نکرده ام ... و عشقی را که مثل همیشه به باد داده ام ... توی شبکه های اجتماعی آن دختر با موهای بلوند را پیدا کرده ام ... شغل پدر آهو را هم میدانم ... راننده ماشین های سنگین است . حالا اینها چه فایده ای دارد ... فکر نکنم لازم باشد اعتراف کنم چون دیوانه ام ... مرض دارم ...

از اول شروع کرونا او را ندیده ام ... او ازدواج کرد و از ایران رفت و من دستاورد زندگی من مرک دو تا از عزیز  بود و رها کردن صمیمی ترین دوستم .. چون دیوانه شده بودم از نبودن کسیکه خیال میکردم عشق زندگی ام است .

فعلا نمیتوانم بیشتر از این اتفاقاتی که توی مغزم است را مرتب کنم و بنویسم و همین هم که نوشتم بهتر است از هیچی .

دایم فکر میکنم فرصت کم است . کلی کتاب نخوانده سفر سفر نرفته ... دانش نیاموخته دارم ولی تهش شبها خسته و درمانده می افتم روی تخت ...

هنوز به خرید خانه فکر میکنم ... هنوز

سه چهار ماه قبل بود که فهمیدم ازدواج کردی . عکست را دیدم کنار دختری با موهای بلوند ایستاده بودی بعد به عکسهایی که با هم داشتیم نگاه کردم . با همان تیشرت با من هم عکس داشتی . 

لعنتی لباس ها میمانند . بهتر و وفادار تر از ما آدمها .

لبخند میزدی درست عین همان عکسی که با من داشتی . 

من نباید خودم را گول بزنم . لا اقل اینجا با خودم صادق باشم . تو من را دوست نداشتی . البته الان فرقی هم نمیکند . بعدتر عکست را توی فرودگاه دیدم . کنار خانواده ات که میگفتی دوستشان نداری . میگفتی میخواهی از همه شان دور باشی . من خیال میکردم شوخی میکنی . همیشه میخواستم خودم را طوری به تو نزدیک کنم که مثلا مادر تو بشود جای مادر نداشته من . پدرت بشود شبیه پدرم و برادرت را به اسم صدا کنم و با او بخندم . وقتی برادرت عاشق میشود برایش خواهر باشم . من دنبال خانواده ای بودم که تو میخواستی از آن فرارکنی . تو میخواستی دایم با من باشی . روزهای تعطیل عیدها ... من خیال میکردم شوخی میکنی ...

نمیدونم تو و آن دختر چطور هم را پیدا کردید ... نمیدانم به من فکر میکنی ... یا مثلا هیچ وقت عکس هایمان را نگاه میکنی 

اما هر چه که باشد من روزهای سختی را بعد از تو گذراندم ... خیلی سخت ...

کلا روزهای زندگی من همیشه سخت بود نه اینکه من سخت گرفته باشم همیشه سخت بود ...

ولی تو حالا آن سوی دنیا شاید کنار راین ... شاید شبیه عاشق ترین آدمها داری زندگی ات را میکنی 

و من میدانم هیچ چیز دنیا منصفانه نیست 


از وقتی مریض شده ام از عالم و آدم طلبکارم . البته نه از همه از هر کسی که به نوعی آزارم داده است . برایم بدبختی خواسته است . 

نمیدانم آخر و عاقبتم چه میشود . 

دیروز با همکار قدیمی ام بیرون بودیم . من رانندگی میکردم و داشتم میمردم از خستگی ... یک جایی که کفتم نمیدانم آخر و عاقبت این مریضی چطور است ؟ گفت مگر من آخر و عاقبتم را میدانم ... راست میگوید اما برای من مبهم تر است . درد و خستگی های دایم . دیگر مثل قبل تمرکز نمیکنم . لذت نمیبرم از خواندن و نوشتن ... بعد گریه ام میگیرد از این سالهای اخیر که با بغض میکفتم دیگر نمیتوانم خسته شده ام و بقیه میگفتند تو افسرده ای و تو همیشه خسته ای ... چقدر با زور خودم را این  طرف و آن طرف کشاندم . چقدر درد کشیدم . چقدر تحقیر شدم که همیشه افسرده هستم . من دایم درد میکشیدم . 

حالا همه روزها مثل نوار کاست جلوی چشمم می آید . رنج هایم . تحقیر هایم . من بلد بودم با نداشته هایم هم شاد باشم . با بی پولی ام نگذاشتند ...

گاهی بدنم درد میکند . این طور وقتها میترسم ... امروز از صبح تشنه هستم ! پریروز دکتر میگفت علایم بالینی ات شروع نشده ... 

شروع شد . من دایم تشنه ام ... از صبح لبهایم خشک است . من میترسم یعنی چه شکلی میشوم ؟ کاش آدم ها شکل و قیافه شان زشت نمیشد وقت مردن . که بقیه بترسند . 

من طاقت درد کشیدن ندارم . دردم شروع بشود خودم را میکشم .


پلان 1:

تمام دیشب را کابوس دختری را دیدم با موهای بلوند که از پنجره بیرون را تماشا میکرد .

دیگر کابوس نیست من عادت کردم هر ازگاهی از آن کوچه رد بشوم ... به پنجره اش نگاه کنم . حالا که مهر شده حالا که آفتاب بی فروغ شده من هم مثل قدیم ها از کنار آن پنجره رد شدم و یک دختر بلوند با موهای دم اسبی  پرده را کنار زد و بیرون را تماشا کرد و من برای هزارمین بار در این یک سال مردم ...


پلان 2 :

تازه همکار قدیمی ام بعد از سالها تونست به من نزدیک بشه  بعد من جواب آزمایش مسخره ام را تازه گرفته بودم ... باید میگفتم بیماری دارم . او هم مثل یک دوست معمولی با معرفت دلداری ام داد انتظار بیشتری هم نداشتم . من مریضم ... 


نتیجه : 

ولی دنیا را به عدالت نساخته اند او کنار دختر موبلند زیبا باشد خو ش بگذراند ... کرونا نگرفته باشد ... کسی اش نمرده باشد نه از کرونا نه از هیچ کوفت و زهر مار دیگری ... یقین دارم دنیا به عدالت ساخته نشده است ... یقین دارم ...