نپرس از شب و روزم

یک روز توی حیاط بیمازستان لبخند آدمها را نگاه کردم بعد بغضی بزرگ آمد روی دلم، میشود یک روزی بخندم ؟.... لبخند بزنم ؟رسیدی باقد بلندت رفتی برایم شربت خریدی ... لبخند زدم ... 

حالا تو هم رفتی ... از ظهر دوستم میخندد میخندانددمن را ... نمیخندم ... قدو بالای تو رو میخواهم ... 

چقدر عاشقت بودم ... چقدر هستم ... چقدر انکار کردم ... 


امتحانم که تمام شد با دمم گردو میشکستم که بالاخره همین جوری الکی الکی فوق لیسانس فلان مهندسی را هم گرفتم ... راستش فوق لیسانس برایم سخت تر از لیسانس بود که مثلا یک شبه میخواندم و فردایش که میخواستم بروم سر امتحان انگار که هیچی نخوانده ام ... خب لیسانس اینطور نبود یک شب میخواندم و فردایش برای امتحان فوقش یک فصل را نصفه نیمه خوانده بودم اول دو سه سوال را هم مینوشتم کف دستی روی پاک کنی جایی و خیلی آبرومند پاسش میکردم سر فوق لیسانس گند همه چی در آمد ... بگذریم که شادمانی بسیار کردم ... بعدش هم رفتم اسمم را یک کلاس ورزش خفن نوشتم که 5 کیلو تا عید کم کنم و برنامه ریزی شیک و پیکی برای عید داشتم بعد دو تا از وامهایم را گرفتم مانده بودم که  اصلا ماشینم را عوض کنم یا نه ... اصلا هی راه می رفتم خدا را شکر میکردم ... روزگاری که خیلی دور نبود من با یک چمدان توی خیابان ایستاده بودم و بغضی که نمی دانستم کجا خالی اش کنم  بی پول و سرپناه ... نه اینکه نداشته باشم ... داشتم با منت بود ... شما هم بودید ذوق مرگ میشدید اصلا انگار یک هو خدا دستهایش را باز کرده بود بغلم کرده بود و توی این دو سه سال بعد از فوت بابا داشت نازم میکرد ...

نصفه کلاس های ورزش را هم رفتم که شد آنچه نباید می شد ... 

دلم میخواهد زودتر ببینم از این دوران کرونا هم مثل سالهای وبا و طاعون و سل داستان میسازند ... دلم میخواهد بدانم بچه های ما با داستانهای ما بغض می کنند یا نه ... 

نفهمیدم اصلا کرونا گرفته ام یا نه ... هنوز خیلی مانده تا این روزها تمام بشود ... 

این طرح فاصله گذاری اجتماعی و دور کاری را می پسندم کیف میدهد ... به جای اینکه تا دو نصفه شب پشت میز کارت نشسته باشی با پیژامه زیر پتو چرت میزنی تا شیفت تو برسد بعد نیمه شب مثل خر تمرکز کنی که اشتباه نکنی ...

2- هیچ

خوابم میاد .. دلم میخواد زودتر این دو تا امتحان لعنتی تموم بشه  من فوق لیسانسمو بگیرم ... دیگه درس نمیخونم ... حوصله نشستن و خوندن ندارم ... خب دیگه پیر شدم ... زیاد که میشینم کمرم درد میگیره ... و هزار و یک جای دیگرم ...

دلم اون دختر 56 کیلویی قدیم را میخواهد که همیشه از خودش ناراضی بود که من چاقم ... نه این خانم 65 کیلویی حالا را که هی جلوی آیینه می ایسند و میگوید خب زیادم چاق نیستم ... راستی چرا آن وقتها اینقدر کم غذا بودم ... میدونی چون سنم بالا رفته سعی می کنم بیشتر خودم را خانم صدا بزنم و دختر صدا کردن را بگذارم برای جوانها ...

خنده دار است من عروس با موهای مشکی را دوست داشتم ... خیلی مقاومت کردم موهایم را رنگ نکنم که بگذارم با لباسم موهای مشکی ام بماند ... فکر میکنم این همه سال بیخود مقاومت کرده ام ... بعد از امتحانها میروم رنگش میکنم ... بقیه آدمها که هیچ ... این پسرک هم نمیخواهد با من باشد ... بروم شاید خوشگل بشوم ...

آن وقتها از خوردن خجالت می کشیدم ! حتی توی خونه هم زیاد نمیخوردم ... نمیدونم برای این بود که همیشه خودم را اضافه میدانستم یا چیز دیگری بود ولی آن وقتها لاغر بودم ... و حالا نیستم ...

پس فردا امتحان دارم ... بلد نیستم و حوصله ام ندارم ... فردا باید 5 صبح اداره باشم ... و تازه ممکن است مثل هفته پیش همه چیز بترکد ...

شروع دوباره

دیگه مثل اون وقتها نیستم مینشستم به نوشتن و خواندن ... ساعتهای زیاد ... حوصله ام هم سر نمی رفت ... اون وقتها پی سی داشتم یک پی سی که برای خریدش خیلی زحمت کشیده بودم ... وقتی دانشگاه می رفتم آخرش نتوانستم تا ترم آخر یک پی سی درست و حسابی بخرم ، بعد برای همین نتوانستم iis  را رویش نصب کنم ... برای همین هم نتوانستم پروژه ام را درست کنم ... صحبت خیلی وقت پیش است ... همان وقتهایی که هارد کامپیوترها 3 گیگ بود... آن وقتها یک کامپیوتر 3 گیگی داشتم ... که از پسرخاله ام گرفته بودم بعدش هم پسرخاله ام رفت آمریکا ... همیشه می خواستم مثل او باشم ... توی خونه بنشینم پروژه بگیرم و هی خفن بازی در بیاورم ... هی حرف استادم را تکرار میکردم که ما کامپیوتری ها یک فضای نیم وجبی بسمان است برای پول در آوردن ... خب من همیشه با عشق برنامه هایم را نوشتم ... عاشق خط به خط کدهایم بودم ... عاشق صبح بیدار شدن پشت میز نشستن موزیک بیخود گوش دادن و برنامه نوشتن بودم ... اما هرگز باهوش نبودم ! من شروع میکردم به نوشتن پروژه هایم ... نصفشان را کپی میکردم ... نصف دیگرش را اینترنت میگرفتم بقیه را هم موقع تست برنامه درست میکردم ... اولین بار که برای شرکت برنامه نوشتم یک برنامه ای بود که قرار بود... یک پولی را بین آدمها تقسیم کند ... اولی مرده بود ... به نسبت ارقامی که داشت ... وقتی نوشتم ذوق کردم ... بعدترش خیلی کارهای خفن کردم ! هر روز مثل بار اول ذوق میکردم ... میپریدم بالا و تا خانه خر کیف کنان می آمدم ! اما مصداق بارز کسی بودم که پولی در نمی آورد ... چون باهوش نبودم ...

بعدتر که کارم عوض شد دیدم که کسی کار متفاوتی نمیکند ! اما تمام سالهایی که من پولی در نیاورده ام آنها پول در آورده اند ... همه پولم را همین دو سال جمع کردم ... همین دوسالی که وقتی موهایم را مثل همیشه فرق باز میکنم یه دسته سفید زیرش پیداست ... هنوز رنگشان نکرده ام ... گفتم که کمتر این روزها برنامه مینویسم ؟ توی دو سال اخیر یک برنامه درست و حسابی نوشته ام و یکی دوبار پروژه های بقیه را وصل و پینه کرده ام ... اما تا دلتان بخواهد خسته شده ام ... تا دلتان بخواهد نا امید شده ام ... و تا دلتان بخواه صبح به صبح با موهای ژولیده به روبرو خیره شده ام و گفته ام یک روز دیگر هم آمد ....