حالم خوب بود ... خیلی خوب ... برگشته بود با نگاهی مهربان تر ... همه کارهایی که دوست داشتم را کردم ... همه حرفهایی که دوست داشتم را زدم ...

می دانید حالا آن تپیدن های دل و آن همه استرس و آن همه ترس از پس زده شده تبدیل شده است به محبت ... مگر میشود که کسی را که نگران است سردت نشود دوست نداشت ؟ بهترین شب و روز زندگی ام بود ...


یک روز همین هفته پیش بود که مرد آبی را که نمی گویم ... انگار فهمیده بود من خوشحالم همان حرفهای قدیمی را زد و من مردم !  باور کنید مرده ام و یک هفته است فقط نفس می کشم ... غم عجیبی روی دلم سنگینی می کند ... خوب نمیشود که نمی شود ...

به من گفت خانه ای نداری ؟ به من گفت گورم را گم کنم ... خوب نمیشوم که نمیشوم ...

از آن روز سر کار اشتباه میکنم ... جلوی همکار لعنتی ام اشک ریختم ... برنامه ام تمام نشد و غم این غم لعنتی ...


دلم میخواست به مرد آبی بگویم که من را بخواهد ... نه به هیچ کدام از دلایل که معمول است ... از اینکه آدمهای دیگر به هر دلیلی سراغم می آیند چندشم میشود از اینکه نمیتوانم به همه آدمهایی که سراغم را میگیرند بگویم مرد آبی تنها مرد زندگی ام است رنج می کشم ... هنوز همکار قبلی به من پیام میدهد و می دانم بی منظور نیست ... همکلاسی ام به طرز حماقت باری ادا و اطوار می ریزد ... یکی را بلاک کرده ام ... نه اینکه محبوب باشم و یا تحفه باشم ...ولی خب این آدمها هستند و من تنهای تنهای با او خوشحالم

همه این چند هفته را مریض بودم ... وسط همین مریضی و مهمانی و حواس پرتی  شماره اش را دیدم که روی گوشی ام افتاده ... یک نوع مرض است دیگر که آدم را انگولک کنند از همان روز دایم گوشی ام را نگاه می کنم که مبادا زنگ بخورد و باز نفهمم ... شاید هم دستش خورده باشد هر چه بود یک هفته است که دایم منتظرم !!!

نمیدانم چرا تمام این سالها باور داشتم که من با کسی او جز او نخواهم بود!  نمیدونم چرا این وسط مادرش هم من را در اینستاگرام فالو کرد ؟



لطفا همه متن را با ترانه بغلم کن احمد رضا نبی زاده بخوانید !!!!

کی گفته قراره که دور از تو بمونم ؟.....


سال 92 وقتی برایت این ترانه را فرستادم میخواستم بغلم کنی ... اینقدر حجب و حیا در چهره مهربانت دیده بودم که می خواستم بغلم کنی ...نمیخواهم همه اش را مرور کنم که طولانی است آن تپیدن های دل و لرزش های دست و چت ها و نوشته های طولانی ... آن قرار های نفس گیر ...

وقتی از عشق قدیمی ات می گفتی خیال میکردم روزی به همان اندازه عاشق من می شوی ... دروغ چرا از روز اول خیال کردم عاشقم شده ای ... کارهایی که تو برایم میکردی کسی نکرده بود ! مهربانی ات بی حد و اندازه بود ...

یک جایی گفتی کاش زودتر دیده بودمت ... که اگر دیده بودمت حتما با تو ازدواج می کردم ... اگر حالا بود فوری همان روز جول و پلاسم را جمع میکردم و می رفتم .. آن روزها نمی دانستم یعنی چه ؟ لبخند کجکی میزدم و توی دلم میگفتم : برو پسر تو هم مثل من گرفتار شده ای ...

حالا میدانم ! معنی این ها را فهمیدم ...


گیرم که دلم لایق این وصل نبوده ؟ بیخود که دلم را نشکستم  ...


همه چیز که تمام شد مردی با قدو بالای تو آمد و گفت چشم های روشنم را دوست دارد که از کربلا برایم نوشت اینجا هستم به یادت ... نایب الزیاره ...دروغ چرا قلبم لرزید ولی نه آنقدر که بخواهم با او بمانم نه آنقدر که بخواهم جواب پیام های تکراری اش را بدهم که میخواندم و جواب نمیدادم ... توی دلم میگفتم کاش قبلتر دیده بودمت ....


با سنگ زدی تا بپرم از سر کویت ...من بال نداشتم نپریدم ...


چند شب پیش همان مردی که سال 92 آمده بود شرکتمان و همیشه توجه خاصی به من داشت بالاخره نمیدانم چرا و چطور برایم نوشت که ...

برایش نوشتم نه ...

و فکر کردم اگر قبل از دیدن تو بود ... میشد به او فکر کرد ...


عمری پر از حسرت دیدار تو بودم ... حالا که سر پا زتو هستم ...


روزهای تعطیل به یادت توی پردیسان راه می روم ... چشم میچرخانم تا خودت را ببینم یا ماشینت را ... ساعت خاصی آنجا نمیروم ... گاهی صبح ... گاهی عصر ... گاهی موقع تاریکی ...


در حسرت آغوش تو هستم بغلم کن ...

من با احدی ، عهد نبستم ... بغلم کن ...







صدای رعد و برق فضای خانه مان را پر کرده . همین حالا برقش هم اتاق را روشن کرد من با تاریکی  ارتباط خوبی دارم ...روزهای ابری .. شبها ... چرا نمی روم سر اصل مطلب ، اصل مطلب مردی است که امروز روبروی من نشسته بود و من دست و پایم لرزید اشک توی چشم هایم جمع شد هزار بار بغض لعنتی ام را خوردم و هی گفتم نه من نمیتوانم نه من نمیخواهم هزار بالا دروغ گفتم اصلا تا همانجایش هم که رفته بودم برای قدو بالای تو بود که همیشه قربان صدقه اش می رفتم مرد قد بلندی که گرد پای تو هم نمی رسید ... چند بار گفت نگاهش کنم ... دروغ چرا حتی یک بار پرسید اینهمه اضطراب چرا ؟

اصلا همه مردها روزهای اول حرفهای لطیف می زنند هیچ کس نمی آید بگوید من چند ماهه دیگر دلت را میشکنم ... هیچ کس نمی گوید همه شان روزهای اول حرفهای لطیف می زنند اینکه تا بحال هیچ رابطه ای را تمام نکرده اند اینکه دلشان برای دختری بتپد تپیده ... چقدر خنده دار است ... مگر نه ؟ اینکه برای خودت نشسته باشی پای لپ تاپت به سختی کار کنی روی 12 ساعت بدوی تازه همه حس ها را در خودت کشته باشی پیغام بدهی توی گروه دانشکده برای رفع اشکال بعد یک نفر یادت بیندازد زنی ... برایت بنویسد چشم های روشنت است ... دوستش دارم ... بنویسد چقدر زیباتر از عکسهایت هستی ... بعد توی هی بغض کنی و مرد آبی ... پروفایلش را نگاه کنی ساعت 4 ... هنوز یک جایی از دنیا قلبش می تپد ... همینکه می تپد کافی است ... خیلی ها دیگر بودند که خواستند دوستم داشته باشند اما این مرد قدش به اندازه تو است مثل تو 187 ... تو روزهای اول همین قدری بودی بعدتر لاغر شدی ...

قاعدتا  باید زیاد دلتنگ تو باشم ... هستم ولی نه آنقدر زیاد که زندگی ام مختل بشود ...

ورزش نرفتم می خواستم کلاس توجیهی با استادم برای پایان نامه را بروم ... از این استادهای گوگولی است و شماره اش را هم داد ... نمی دونم چرا فکر می کنم حتما باید لهجه ترکی داشته باشد ... از این لهجه های ترکی با مزه ... مثل آقای همکاری که من نفهمیدم و خواستگارم بود ...

فکر می کنم حالم دارد خوب می شود بعد از سالها دارم می شوم همان دخترک مو فرفری قدیمی با یک عالمه رویا .. اصلا به درک که دلار گران شده من 10 سال پیر تر شده ام ... به درک که سکه نمیشو خرید ... من حالم خوب شده است من در دهه سوم زندگی ام در دهه ای که شاید تا نیمه آنرا گذرانده باشم خیال خوشبختی می کنم ... خوشبختم که میتوانم یاد بگیرم ... کار کنم ... و آرزوی موفق شدن داشته باشم ...

حالا گیریم که چاق هم باشم ... خب باشم ... اصلا شاید بروم از این کارها روی صورتم بکنم که خوشگل بشوم ... خوشگل تر ...

حالم زیادی خوب است پر از امیدم ... اصلا دلم می خواهد عاشق استاد گوگولی ام بشوم ... یا رییس فسقلی ام ... یا آن پسری که توی واحد مالی غاز میچراند ... فقط میخواهم حقم را از دنیا بگیرم با شادی ام ... خدایا مرسی که هستی مرسی که میگذاری ب