از اشک و آه ناله ام کم شده است ... دیشب آقای سورمه ای پیام داد که خیلی عوضی است من ببخشمش ! چاره ای ندارم ...

از وقتی سر کار جدید رفته ام مدام سرم درد میکند !

از دوباره افتاده ام توی دور باطل انتظار منتظرم آقای آبی پیام بدهد ! همه چیز درست شود . آخر یک قصه عاشقانه با پایانی خوش مثلا یک نفر عاشقم باشد .

سرکار هیچ چیز به من نداده اند ... نه جا داده اند . کاش روز زن به من هم کادو می دادند.

امسال دلم مادر نخواست تا برایش کادو بخرم .

آقای آبی عکس پروفایلش را عوض کرده خل شده بودم که وسط دعوا گفتم عکسش را عوض کند؟ لابد شده بودم .


زندگی همین است دیگر یک روز یک نفر را به دست می آوری ... یک روز یک چیزی را به دست می آوری روز بعدی از دستش می دهی ... 

گاهی خسته می شوی ... گاهی می میری . زندگی لعنتی همین است .

یک پیراهن چین دار گرفته ام جای مانتو بپوشم که چین هایش من را میبرد به دختر بچگی به همه سالهای لعنتی که رفت که من غمگینم حالا ...

کارم جور شده فعلا یک قرارداد سه ماهه بسته ام ... و نگاه آدمها می کنم که هر روز چیزی می رود به حساب آنها ، که سالها رفته است که سالهای سال که من جان کنده ام که نشسته ام و ساعتها فکر کرده ام که تنم لرزیده است که مبادا قرار دادم تمدید نشود سه برابر من حقوق گرفته اند ... که بچه دارند ... که کسی عاشقشان شده است .

کجای راه را اشتباه رفته ام ... کجا کم جان کنده ام که قرارداد من را هم با مبلغ یک ذره ای می بندند ...

کجای کار را اشتباه رفته ام که مرد آبی روشن هی سورمه ای شد تیره شد تیره شد بعد سیاه شد ... یکی بغلش را برایم باز کند که گریه کنم شاید سبک شوم ...

زندگی لعنتی من است دیگر ...

خب واقعیت اینست که برای او نوشته بودم ...


ا زتو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لینکن عقب سر نگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و وای به حال دگران


متلا همه می دیدند . او نوشت اما : چرا می نویسی .. برای خودت بد است ، برایم نوشت تکلیفت را معلوم کن می مانی یا می روی ...

اما بعدترش نوشت دست از سرش را بردارم ...............

ده سال یا کمی بیشتر از اولین باری که عاشق شده ام گذشته ... بعدتر از آن عاشق نشدم ! میخواستم زندگی کنم ! یکسال پیش پیام داد .از روی عکس های پروفایلش میدانستم زن دارد ... بچه دارد نه یکی دو تا ... من از زنش قشنگ تر بودم ! وقتی پیام داده بود که حتی ذره ای حسرت از نداشتنش در دلم نمانده بود به چهره آفتاب سوخته  بی بضاعت طورش نگاه میکردم ... گمان میکنم وضع مالی اش بد نباشد ... دانشگاه او و درآمدش خوب بود اما زشت بود ... به قلب کوچک معصومم نگاه میکردم که چطور شکسته بودش و حالا آن روز ذره ای آن مرد برایم ارزش نداشت ...

بعد از آن اتفاق چند نفری آمدند توی زندگی ام ... نشد یا نخواستند یا نخواستم ... جدی نبودند ...

حالا آقای آبی ... دیگر ده سال فرصت ندارم ... برای همین گاهی یواشکی از قرص های دفعه اول رفتنش را می خورم  همان موقع که رفتم دکتر ... نباید این قرصها را سرخود بخورم ... می گویند خوردنش آدم را دو قطبی میکند ! آن وقت می شوم یک دو قطبی چاق ...

اما آقای آبی رفت ... آن مرد که استان مرکزی بود بعد از ده سال با دو بچه فقط پیام داد ببخشمش و من خیلی پیشتر بحشیده بودمش و گیریم نبخشم !!! اصلا مگر چاره ای جز بخشیدن برای من هست ...

لابد اقای آبی هم باید ببخشم ... حالا گیریم نبخشم او بدبخت شود یا خوشبخت کجای دنیای من تغییر میکند ...


چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم ؟


چند سال دیگر مگر زنده ام ؟




دیروز قصد کردم بیایم بنویسم که چه روزهای خوشی دارم ... کارم جور شده است که متلا خدا درهای رحمتش را به روی من گشوده است ... وقتی که گقتم دیگر سر کار نمی آیم حس خوشی بود ... خیلی طول کشید تا کارم را به کسی واگذار کنم ! پشنهاد اضافه حقوق و تغییر شرایط را هم رد کردم ... و گفتم فلان روز می روم ... و آن طرف هم اعلام کردم فلان روز می آیم ...

بعد یک هو دیشب فهمیدم که مدیری که بخش اعظم مصاحبه با من را عهده دار بود کله پا شده است ... از طرفی قسمت خوش بین وجودم میگوید تو آن سازمان عریض و طویل که کارم توی همه قسمتهایش انجام شده . لابد دیگر استخدام شده ام و از طرفی ترس برم داشته که نکند بدبخت شده باشم ...

کاش یک نفر بود برایم دعا کند ...


تکلیف کارم معلوم نشده . امروز هجدهمین سالی است که مادرم نیست ! هجده سال یک عمر است . یک نفر توی این سالها می تواند دانشجو شود . ازدواج کند اصلا یک عمر برود برای خودش زندگی کند و مادر تپلی مهربانش را فراموش کند ! من هم فراموش کردم عکسی از او ندارم . چند تا عکس بچگی است که توی بغلش هستم ... همین و بس ... از بزرگتر شدنم عکسی ندارم ... چند باری توی همان دو تا اتاق تو در تو که زندگی میکردیم با پرده سبز وسطش قصد کردم عکسی بگیرم اما هیچ وقت همه چیز جور نبود .اواخر خودش هم مایل نبود که حتی خودش را توی آیینه ببیند چه برسد به اینکه عکسی بیاندازد... تمام موهایش ریخته بود ... بعد که درآمد دیگر از ان موهای مشکی اش خبری نبود موهای تابدار سفید جایش در آمده بود .راستش آمدم که بنویسم بعد از 18 سال آزگار مادر را فراموش کرده ام که دیگر خاطره ای از او ندارم دیدم نه ،خاطره هایم توی اعماق ذهنم هستند که اگر بهشان رو بدهم می توانم ساعتها از درد ها و رنج ها و خوبی ها و خنده ها بنویسم . دیدم خاطره ها یکهو بغض شد آمد ته گلویم ، دیدمم دارد گلویم فشرده می شود .  لابد این خاطره ها فضای زیادی از مغزم را اشغال کرده اند که دیگر این روزها هر چه میخوانم و میخوانم توی مغزی که روزگاری با یک دور نگاه کردن همه چی تویش فرو می رفت ، فرو نمی رود.

18 سال از نبودن مادرم می گذردو من امشب بعد از 18 سال به حای امتحان ادبیات باید برای امتحان شبکه درس بخوانم ... همانقدر کلافه همانقدر بی قرار و نه به اندازه آن روزها فقیر ... و نه به اندازه آن روزها بیجاره ... حالا خیلی خوشبخت تر هستم .گرچه همه پیوندهایم با کودکی گسسته شده است . گرچه بعد از 18 سال رنجی که بیماری و مریضی ات بر قلبمان و برجانمان زد افسرده مان کرد درمان نشده است .

باید یادم بماند از عزیز ترین خواهر دنیا هی عکس بگیرم ... نگاهش کنم ...


نشسته ام درس می خوانم هر چقدر می خوانم تمام نمیشود که ، سخت هم است . خیلی سخت است .

قرار بود بروم یک جای جلسه طوری با خواهرم من قرار نگذاشته بودم خودش بریده بود و دوخته بود خب درسم زیاد است هفته دیگر هم که نمیشود خواند به گمانم متل همیشه نفهمید و شاید وقتی برگردد قهر باشد.

نمیدونم چرا خیال می کنم روزهای خوب نزدیک است . عزمم را جزم کرده ام خانه ای بخرم ... گمان میکنم امسال بتوانم حقوقم که زیاد بشود شاید بتوانم اقساط بانک مسکن بدهم ... می روم حساب باز میکنم ... یک خانه بدرد نخور هم که شده می خرم تا خیالم راحت شود .

وای خدای بزرگم من چه روزهای سختی را گذرانده ام ... شبهایی که با یک ساک سوار آژانس بودم و جایی برای رفتن نداشتم . گیریم که مقصر من بوده باشم . گیریم من عصبی بی ادب بوده باشم . تنهایی بدی بود . تنهایی بزرگی بود . خدایا کمکم کن آن روزهای تلخ که حتما روزی حرفش را خواهم زد برایم تکرار نشود.

فکر میکنم بابا دارد دعایم می کند. گرجه دختر بدی برایش  بوده ام ... اما از ته دلم برایش کار کردم ... کاش من را دوست داشت و دعایم می کرد .