-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 شهریور 1395 22:56
یک جوری نیست انگار از اول هم نبوده
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مرداد 1395 21:18
زنگ زدم به برادرم ! برادر ناتنی ام گفتم که زنگ زده ام حالش را بپرسم ! برای به جا آوردن رسم ادب اینکار را کردم ولی بعدش اشک توی چشمهایم جمع شد ! نمیدانم این اشکهای لعنتی کی تمام میشود ؟ هی این طرف آن طرف میچرخم ! با هر کسی ... از آینده میترسم ... ترس از آینده مثل خوره افتاده است به جانم ! ... کاش پدر داشتم ... کاش مادر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مرداد 1395 11:09
این پنج شنبه های تازه را بیخیال پنج شنبه های قدیمی را میخواهم بابا را میخواهم که هی غر بزنم بگویم بابا نان نداریم ... برود بخرد وقتی برگشت بگویم وای فلان چیز را هم نداریم ... اصلا یک هو نشسته باشیم ببینیم خودکار قرمز نداریم بعد ساعت 10 شب باشد یا مثلا پاک کن نداشته باشیم یا هزار تا چیز بی ربط دیگر بابا برود بخرد و...
-
6 مرداد
دوشنبه 18 مرداد 1395 21:50
آرام یک هو سرش را برگرداند به پهلو خوابید ... دستش را به میله تخت گرفت بعدتر دکتر ها آمدند ... گفتند باید اینتوبه اش کنند ! یعنی با یک لوله نفس بکشد که او نه دستگاه به جایش نفس بکشد ... من روز آخر خیلی خسته بودم ! مرتب وقتی کنار تخت نشسته بودم خوابم میبرد و بعد یک هو بیدار میشدم خوابم میبرد یعنی چشم روی هم میگذاشتم...
-
مرگ
چهارشنبه 16 تیر 1395 17:21
مرگ چهره زشت و منحوسش را یک طور دیگری باید پهن کند روی سر ما که اگر داغ دل بود ما دیده ایم ... اگر خون دل بود ما خورده ایم ... باید آمد و با خدا قرار گذاشت که آدمها را این طور ناجوانمردانه جلوی هم از پا نیاندازد ... که اگر خیال میکند این طور ابهت و بزرگیش را به رخ ما میکشد و زبونی ما را یادمان می آورد دست از سر ما...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 خرداد 1395 20:48
من خسته ام اما دیگر راجع به این با کسی حرف نمیزنم سکوت کرده ام که شاید لااقل در دلم بتوانم آرزو کنم بعضی ها باشند و بعضی دیگر نباشند ... سکوت کرده ام چون دیده ام کسی حتی به شوخی حتی برای سرگرمی یاریت نمیکند ... قسمت خودخواه آدمها خیلی بزرگ است همه یک طوری تو را برای هدفی میخواهند و من خسته ام خیلی زیاد ... دیشب خوابم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 خرداد 1395 21:44
توی دستشویی یک سوسک زشت برای خودش راه میرود !!! من از سوسک میترسم خیلی خیلی ... این آقای سوسک زشت وحشتناک هم هر از گاهی سرو کله اش پیدا میشود بعد دیگر نمیشود رفت آنجا !!! پیف پاف میزنم و فرار میکنم و دعا میکنم جسدش را هرگز نبینم !!!! دیروز هم تلویزیون کانالها را نمیگرفت بعد من هی کانال یابی میکردم بعد رفتم پشت بام ،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 خرداد 1395 21:39
اون روز بعد از مدتها با هم ساعتهای خوبی را تجربه کردیم ... بعد از مدتها یعنی خیلی ... یعنی من یادم رفته بود او میتواند من را دوست داشته باشد و من او را ... امشب نوشتنم نمی آید ... برای همین هم خیال نمیکنم بتوانم همه ی همه ی اون دو روز قشنگ را بنویسم ..،
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 خرداد 1395 15:43
دیشب گمان میکردم دخترک از مرگ پدرش خوشحال است ... دروغ چرا چند باری هم زیر لب گفتم خوش به حالش ... الکی لب برنچینید که من بی احساس و بی قلب و تهی هستم !!! من فقط آدمم وخسته میشوم بارها و بارها در حکمت خدا میمانم و به زمین و زمان لعنت میفرستم و دست آخر می آیم و به پای بابا می افتم که خوب شود ... خب خوب شود ! مگر برای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 خرداد 1395 23:34
از این شبهای خوب کمتر اتفاق می افتد که من خوشحال باشم که بابا بعد یک هفته بد حالش بهتر شده باشد ... که ساعتی را با او خوشی کرده باشم .... بعد فیلم دیده باشم ... خدایا چه روز خوبی بود ... حالا دیگر به آن راهروی تاریک مسخره فکر نمیکنم که مثلا روزم را روشن کرده باشد . حالا تنها به لحظه های خوب فکر میکنم به او به او ...
-
دیروز نوشتم
یکشنبه 9 خرداد 1395 21:44
توی راهرو دیدمش ، صاف توی چشمهایم نگاه کردو گفت اوضاع روبراه است ؟ او میداند یعنی خودم به اوگفتم که کسی هست که من میخواهمش و او نه !!!! اینطور خواستنهاتلخ است . آدم را ذره ذره میکشد او هم اینرا میداند ، همان روزها گفت که اینطور خواستنها تو را میکشد ، اما دیگر جانی برایم نمانده ... نگاهم کرد لبخندش تلخ بود ... تلخ ،...
-
بابا
یکشنبه 9 خرداد 1395 21:37
زنگ زد خواهرم میگه بابا افتاده است زمین بلند هم نمیشود دیگر این شده است جز لاینفک زندگی ما بابا ... بعد ما هم هی خسته میشویم و هی از خستگیمان پشیمان !!! پیری و از کار افتادگی چیز مزخرفی است گمان نمیکنم البته برای بابا توی دنیا چیز مزخرف وجود داشته باشد او با همه چیز کنار می آید و هرگز شکایت نمیکند ! با بی پولی بی کسی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 19:54
دیدنش مثل نسیم خنکی بود که به صورتم خورده است ... واقعیت اینست که میل گریه دارم ... وقتی یک چیزی خراب میشود میل گریه دارم ... استرسی که برای درست کردن یک چیز میکشم نابودم میکند ! گاهی دلم میخواهد مثل همه شغلها روتین دنیا پشت یک میز بنشینم و کارهای تکراری کنم ... نه اینکه برای یک لقمه نان اینهمه فکر کنم ... بعدتر فکر...
-
چیزهایی که به خاطر دارم
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 19:53
واقعیت اینست که من تنها ده سال اخیر از زندگی ام را به یاد دارم ... و بیست و دو سال قبلترش را به صورت خاطراتی محو به خاطر می آورم ... حالا از اول ما انتظار آخر ماه را میکشم که حقوق بگیرم ... و از اول سال انتظار آخرش را ... همین است که روز زود میگذرد و ماه زودتر ... و سال ها به دنبال آن زود می آیند و میروند ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 19:53
قبل تر ها خیلی سال قبل آدمها دو دسته بودند یک دسته از آنها شده بودند نیلوفر و یک بقیه شان شده بودند خوب ! قبل تر ها دنیای کوچکی داشتم که کوچکی اش را دوست داشتم ! نیلوفر یک همکار بود که علی رغم اسم زیبایش خیلی خیلی آدم بدی بود ! یعنی اولین آدم بدی بود که معنای واقعی دیده بودم که هیج وجهه خوبی درون این آدم نبود ! من...
-
چیزهایی است که نمیدانی
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 08:00
چیزهایی است که نمیدانی ... که اینطور که باشی من نمیتوانم برای تو عاشقانه ای بنویسم ... که خیال میکنم تو هم عاشقانه های من را دوست نمیداری ... باید بروم ... غذا درست کنم ! گمانم مرغ راحت ترین غذای دنیا باشد ... میخواهم لاغر باشم ... میخواهم قشنگ باشم !!! مدتهاست که کسی از من تعریف نکرده است و من یاد جدیتم برای رد کردن...
-
از سری نوشته های قدیمی از وبلاگ قدیمی
یکشنبه 24 آبان 1394 11:12
بعد از اون اتفاق خر حالا چند روزه همه چی آرومه ... چیزهایی که خیلی بدند خرند اون اتفاقم خر بود مثل خیلی از اتفاقهای بددنیا ... بابا چند روز هست وقتی میرسم خونه ظرفها رو شسته ... طفلکی قبلترها چقدر کار میکرد و نمیدانستم !!!! امشب غذا هم داشتیم ،خواهرم پخته بود به او نمیشود دل خوش بود اما امشب شب خوبی بود ...
-
از سری نوشته های قدیمی از وبلاگ قدیمی
یکشنبه 3 آبان 1394 11:15
به حدی عصبانی شدم که حالا قلبم درد میکند ... دلم میخواهد بمیرم من هر موقع عصبانی میشوم میخواهم بمیرم و هیچ وقت هم نمیمیرم انگار قسمت این است که حالا حالاها زنده بمانم که این رنج مال من است ... میدونی مثلا توی بهترین حالتمان خواستیم هم را ببینیم ... نه دعوایی نه جرو بحثی ... اون معده درد گرفت و من مثل خر عصبی و بد خلق...
-
از سری نوشته های قدیمی از وبلاگ قدیمی
سهشنبه 31 شهریور 1394 11:17
ه طرز تعجب آوری خسته هستم ... امروز خونه بودم که کنار پدرم باشم ... مثلا اگر کاری داشت بکنم که دلم نسوزد که هر کاری میتوانستم نکرده ام ... بنده خدا کاری نداشت مظلومانه میخوابد و کمی غذا میخورد ... عدس پلو درست کردم و به طرز شگفت آوری غذاهایی که خودم درست میکنم به نظرم خوشمزه می نماید ... حقیقتش اینست که این روزها فکر...
-
از سری نوشته های قدیمی از وبلاگ قدیمی
پنجشنبه 26 شهریور 1394 11:20
منتظر نشسته ام تا مرده بیاد و بابا رو ببرد حمام ! خب دیگر بابا رسما از کار افتاده شده است و من با اینهمه سال سن باید در مقابل این قضیه مثل یک زن بالغ عمل کنم گرچه که من اغلب کارهایم شبیه دختر بچه های بی عقل است ... همان دبیرستانیهایی که از مدرسه تعطیل میشوند جیغ می زنند و فلان ... حوصله ندارم توصیفشان کنم همه شان را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 تیر 1394 11:25
تمام هفته گذشته را بیمارستان بودم ! صبح چشمم را که باز کردم که چزوه ام را گذاشتم جلوی چشمم یک هو بابا را دیدم با یک شلوار خونی ! قیمه درست کرده بودم ! میخواستم ناهار پنج شنبه قیمه بخوریم با هم ... گفته بودم قیمه را خیلی دوست دارم ؟ سیب زمینی رویش را هم بیشتر ... به سیب زمینی سرخ کردنش نرسیدم چند ساعت بعد ... پدرم یک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 خرداد 1394 11:26
خواهرم ... خواهرکم چه به منو تو گذشته است ؟ خواهرکم خواهر مهربانم من هنوز همه چیزی که از تو یادم می آید همان دخترک مهربان هست همان دخترکی که تل قرمز پاپیون دار خوشگلش را به من داد ... هر دو ی ما توی عکس نشسته ایم و به دوربین لبخند میزنیم ... بغل مامان ... آخ مامان ...کسی نمیداند تو آن روز تل خوشگلت را به من دادی چون...