-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفند 1396 22:51
از اشک و آه ناله ام کم شده است ... دیشب آقای سورمه ای پیام داد که خیلی عوضی است من ببخشمش ! چاره ای ندارم ... از وقتی سر کار جدید رفته ام مدام سرم درد میکند ! از دوباره افتاده ام توی دور باطل انتظار منتظرم آقای آبی پیام بدهد ! همه چیز درست شود . آخر یک قصه عاشقانه با پایانی خوش مثلا یک نفر عاشقم باشد . سرکار هیچ چیز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 اسفند 1396 19:43
زندگی همین است دیگر یک روز یک نفر را به دست می آوری ... یک روز یک چیزی را به دست می آوری روز بعدی از دستش می دهی ... گاهی خسته می شوی ... گاهی می میری . زندگی لعنتی همین است . یک پیراهن چین دار گرفته ام جای مانتو بپوشم که چین هایش من را میبرد به دختر بچگی به همه سالهای لعنتی که رفت که من غمگینم حالا ... کارم جور شده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 بهمن 1396 11:43
دیروز قصد کردم بیایم بنویسم که چه روزهای خوشی دارم ... کارم جور شده است که متلا خدا درهای رحمتش را به روی من گشوده است ... وقتی که گقتم دیگر سر کار نمی آیم حس خوشی بود ... خیلی طول کشید تا کارم را به کسی واگذار کنم ! پشنهاد اضافه حقوق و تغییر شرایط را هم رد کردم ... و گفتم فلان روز می روم ... و آن طرف هم اعلام کردم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 دی 1396 00:05
تکلیف کارم معلوم نشده . امروز هجدهمین سالی است که مادرم نیست ! هجده سال یک عمر است . یک نفر توی این سالها می تواند دانشجو شود . ازدواج کند اصلا یک عمر برود برای خودش زندگی کند و مادر تپلی مهربانش را فراموش کند ! من هم فراموش کردم عکسی از او ندارم . چند تا عکس بچگی است که توی بغلش هستم ... همین و بس ... از بزرگتر شدنم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 دی 1396 18:21
نشسته ام درس می خوانم هر چقدر می خوانم تمام نمیشود که ، سخت هم است . خیلی سخت است . قرار بود بروم یک جای جلسه طوری با خواهرم من قرار نگذاشته بودم خودش بریده بود و دوخته بود خب درسم زیاد است هفته دیگر هم که نمیشود خواند به گمانم متل همیشه نفهمید و شاید وقتی برگردد قهر باشد. نمیدونم چرا خیال می کنم روزهای خوب نزدیک است...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 دی 1396 23:09
به هم کلاسی ام پیام داده ام که سایت قطع است چه کنیم .پیام می دهد عزیزم وصل است . بعد اسمم را صدا می کند ، می نویسد :عزیزم خوب درس بخوان. جواب او را نمی دهم ، به آقای آبی پیام می دهم، دوستم داری ؟ می نویسد: نه . می گویم صدایم کن عزیزم .می نویسد :خل شدی . برای هم کلاسی ام لبخند می فرستم . آقای آبی خودش نمی خواهد . از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دی 1396 21:50
آدم می ترسد آدمها راه افتاده اند به هم فحش می دهند هم را می کشند ... داستانی شده است آدم از خیابان می ترسد ... بهش گفتم اینجور وقتها که از تو سوال می کنم ... بگو عزیزم جانم ... جوابم را نداد . یا خندید یا مسخره کرد نفهمیدم ، دوست ندارم این طوری باشد ... در عوض اون پسره که یک چهارم خصوصیات و تیپ و قیافه این را ندارد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دی 1396 23:33
کاش همان روزهای اول توی دانشگاه گفته بود می خواهد با من ازدواج کند ... ان روزها توی حیاط با دیدنش دلم هری می ریخت پایین .. بعد یک جایی پایین دلم درد می گرفت ... کاش آن روز که رفته بودیم دور همی شیان این را گفته بود ... بعدترش تولد دوست مشترکمان که اینهمه به خودم رسیده بودم که خوشگل شوم... چه روزهایی زیادی بود که میشد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 دی 1396 23:02
زلزله این طوری است که اول یک صدای مهیبی می شنوی ، بعد شروع می کنی به تکان خوردن ... همه چیز تکان می خورد ... صدای مهیب قطع شده است اما باز همه چیز تکان میخورد ... بعد توی همان چند لحظه هزار تا فکر می کنی ؟ می میرم ؟ خانه خراب میشود؟گمانم آدمیزاد می دود سراغ عزیز ترین چیزش...که برای بعضی ها جانشان است ... من دویدم سراغ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 آذر 1396 22:16
عاشقی کردن راه دارد دیگه ... اصلا همین می شود دیگر آدم یک هو عاشق یکی می شود ... کلی برایش می نویسد ... کلی آرزویش را می کند .. بعد یکی را که واقعا واقعا خوب است از سرش می پرد ... مثلا من ترانه بفرستم ... تو به خودت بگیری ! برایم ترانه بفرستی من به خودم بگیرم ... بلدی ؟ میدانم که می دانی و نمی خواهی که اگر نبودی ... د...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آذر 1396 20:07
بازم زنگ نزدن ... از اون روز که برای مصاحبه رفتم قلبم درد میکنه ... یک بار رفتم درمانگاه و آمپولی هم زدم ... برای درد بود ... البته درد امپول بیشتر بود ... نه اینکه جای تخفه ای باشد ... کار خودم تخصصی تر و باحال تر است ... اما حقوقش کم است ... اینهمه از صبح تا شب فکر کنی ... کارهای جالب کنی .. ایده بدهی ... ته ماه ......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذر 1396 00:59
از مصاحبه گذشته ... من هی خطهای عمودی میکشم با خطهای افقی آن عمودی ها را قطع می کنم بعد زیر لب میگویم میشود ؟ نمی شود؟ بعد تهش میشود نمیشود .. گاهی هم میشود ... پیگیری کردم ... گفتند صبر کن ... برای حقوقش دوست دارم بروم ... تجربه و سابز حرفایم هم خزعبلات است ... فردا امتحان دارم ... می ترسم ... خرس گنده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذر 1396 17:51
رفتم مصاحبه از اون آدمهایی نبودن که طرف را با خاک یکسان کنند ... بزنند لهش کنند و اعتماد به نفسش را بگیرند ! آدمهای خوبی بودند ! با حسی خوب از اتاق بیرون آمدم ولی بعدش حس بدی سراغم آمد ! کاش یک نفر بود می نشست برایم دعا میکرد ... حقوقش در مغر من هم نمی گنجد ... مدیر عامل استاد دانشگاه بود ... از این تیپ مسن های خوش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذر 1396 18:50
قرار شد بروم مصاحبه ... همون موقع برای همه فرستادم که فلان روز و فلان ساعت قرار شده بروم مصاحبه ... اما الان یک هو شک کرده ام ! ساعتش کی بود ... روزش کی بود نکنه اشتباه کرده باشم ... حالا میانه ام با پسر آبکی تبدیل شده به پرتقالی روشن ... راستش این بشر باید آدم را ببینید که مهربان باشد ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آذر 1396 21:49
این طور شد که دیشب یک هو به سرم زد که رزومه ام را درست کنم که نکردم ! بعد امروز یک هو بی هوا یکی زنگ زد که فلانی بجنب رزومه ات را بفرست ! خب پارسال که نشد ... همین جا بود ... خدا کند اگر به نفعم است درست بشود ! شاید بشود ... پسرک آبکی شده است ... نه رنگی دارد که پر رنگ و کم رنگش کنم و نه حسی به من ... این وسط مادرش هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آذر 1396 13:52
این طور شد که وقت شام همه نشستند در غالب یک خانواده شام بخورند ! نه اینکه همه آنها خانواده من نباشند همه شان طوری با من پیوند خونی داشتند که نزدیک بودند که خواهریا برادر بودند اما همه شان نشستند کنار خانواده خودشان بچه هاشان مادرشان پدرشان ! توی خانه دایره های کوچکی بود از خانواده های کوچکتر ... آمدم یک جا بنشینم داشت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آذر 1396 21:27
تو راهرو مدیریمون ایستاده بود هیج وقت اونجا نبود ... امروز بود ... مدیرمون یه حالت لات طور داره ... یه جور آدم ضایع کنی خاصی تو نگاهش هست نباید به کت و شلوار و دم دستگاهش نگاه کرد ... بیشتر باید به سیگار گوشه لبش توجه کرد و شکم گندش که یه حالت لاتی به قیافش می ده ... در عوض بچه هاش خیلی مودبن ! لاتم نیستن ... ساعتای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبان 1396 20:54
نتونستم وزن کم کنم حتی 100 گرم ! نمیتونم کمتر بخورم ... ورزشم بی فایده است ! خیلی ناراحتم میکنه ... دوباره برگشتم به روزای غمگین ... نمیتونم خوب باشم ... این پسره نمیخواد ازدواح کنه ... همینه که ناراحتم می کنه ... یه رابطه بیخود و بی حهت داره طولانی میشه ... طولانی تر میشه ... از نظر روانشناسی باید تکلیف رابطه های...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهر 1396 23:30
باید لاغر بشم 5 کیلو ... تا الان داشتم یه چیزایی که مربوط به سر کارهست میخوندم ! کلاسای دانشگاه هم زیاد شده باید بخونم وقت لعنتی مجال نمیده صبح زود باید برم ورزش ساعت 6 باید اونجا باشم خدا کنه لاغر شم خدایا لاغر شم ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مهر 1396 21:52
اضافه وزنم این روزها بزرگترین کابوسم تبدیل شده است نه اینکه اشتباه کنم ها ... واقعا وزن زیاد کرده ام ... دور کمرم هم یک سانت اضافه شده ! خیر سرم ورزش میکنم ! امروز که باشگاه بودم مربی برنامه ام را عوض کرد خدا کنه لاغر بشوم ... این روزها دلم بیشتر برای بابا تنگ میشود شاید به خاطر محرم باشد ... میدانید مادرم خیلی آدم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مهر 1396 20:25
نمی دونم باید چه کار کنم ؟ ندانستن خیلی بد است ... مطمین نبودن ! راستش من بارها و بارها پرسیدم خب که چی ؟ بعدش چه می شود ؟ بعد آقای بی رنگ ! مثلا خندید .. حتی گاهی مسخره کرده خلاصه اینکه هر کاری کرده جز اینکه مثلا بگوید آخرش معلوم است دیگر ... من مشکلاتم تمام بشود ... تو تمام بشود می شود یک کاری کنیم ... یک برنامه ای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 شهریور 1396 20:36
دانشگاه قبول شدم ! باید زودتر از اینها ارشد میخواندم ! اما حالا میخوانم ... خوبی دانشگاه مجازی این است که دیگر ارضا میشوم ! 24 ساعته یا پشت مینشینم و یا اینکه میشنیم سر لپ تاپ ... دلم چیزهای بهتری میخواهد ... دلم چیزهای بهتری میخواهد ... هنوز دوست دارم بروم ! اما نمیدانم کجا ؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مرداد 1396 01:16
کاش همیشه دل به دل راه دلشت همینقدر همین اندازه ... با هم حرف زدیم ... خودش نوشت و من جواب دادم یک هو بعد از نوشتنم ... که داشت کنار چشمم خیس میشد .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 مرداد 1396 23:18
یک هو چیزی در قلب من فرو ریخت درست بعد از دو ماه از ندیدنت ، نشنیدنت ... یک هو همین حالا قلبم فرو ریخت انگار تو همان آلاچیق دانشگاه نشسته باشیم تو به من زل بزنی و من با اعتماد به نفس تمام سنم را بگویم ... تو لبخند بزنی و بگویی کمتر میخوری !!! من دلم بریزد و چیزی در حال اتفاق افتادن باشد ... بعد از ان روز زیاد طول...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیر 1396 13:03
تا هفته پیش خیال میکردم اقای آبی زنگ میزد یا لااقل یک اس ام اسی چیزی می دهد !!! آقای آبی که مایل به سیاه است نه زنگ زد نه اس ام اس داد و نه دلتنگ شد !!! چه سنگدلانه !!!! خیال میکردم برای گرفتن چیزهایی که دست من دارد زنگ میزند !!!! که نزد !!! اصلا امید داشتم همه چی درست بشود ... خیلی امید داشتم ... اما تمام شده ......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 خرداد 1396 19:00
شماره آقای آبی مایل به طوسی یا سیاه را از گوشی ام پاک کرده ام ... نه اینکه حفظ نباشم ... هستم ولی پاک کرده ام ... اما هنوز صحبتهای آخرمان را دارم ... از روی همان ها هم می فهمم که خوب است یا نه ؟ اگر سر بزند به گوشی اش یعنی خوب است ! قطعا از این مرحله هم میگذرم ... منی که اینقدر با مرگ خوب کنار آمده ام ... این یکی که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 خرداد 1396 20:00
رفتم دکتر بالاخره ! افسرده شده بودم ! آدمیزاد است دیگر از سنگ که نیست ! تا یک جایی دوام می آورد و میخندد ... من تمام شده بودم توی این سالها ... داشتم نفس های آخر را میکشیدم ... نه اینکه هی بنشینم یک جا و غصه بخورم ... حوصله نداشتم ... هنوز هم ندارم ... همین جوری الکی نمیگویند که افسرده ای ... یک چیزی را به مغزت وصل...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردین 1396 20:52
اواخر فروردین 96 است ... من برای امسال برنامه ای نداشتم ! شروع سال با پایان سال برای من فرقی نمیکند ! به نظر من همه روزها شبیه هم است و اینکه یک روز به خاطر مثلا سال نو بنشینی برنامه بریزی که چنین و چنان میشود مسخره است ... یک کار جدید را میشود از 12 شب سه شنبه آخر پاییز شروع کرد و خیلی هم خوش بود !!!! روز و ماه و سال...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مهر 1395 22:06
دیشب خواب بابا ر ا دیدم ! دستش را روی قفسه سینه اش گذاشته بود و میگفت اینجا درد میکند ! یک شب دیگر هم خواب دیده بودم کباب خریده ! بابا هر موقع میخواست ما را خوشحال کند کباب میخرید ! یا مثلا غذا درست میکرد که بنشینیم دور هم غذا بخوریم حرف بزنیم ! بابا پیرمرد مهربان من بابای دوست داشتنی من اگر بدانی چه چیزهایی من را یاد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریور 1395 14:20
اره دیگه دیر فهمیدم یعنی هنوزم نفهمیدم اما دارم سعی میکنم تو کلم فرو کنم که هیچی دنیا رو نمیشه جایگزین چیز دیگه کرد !!! که اگه بشه آدما رو جا هم گذاشت که نمیشه هیچی تو دنیا نیست که جایگزین پدر مادرا بشه !!! که اگه تو این سالا بابا جایگزین مامان شد دیگه هیچی نیست تو دنیا که جای خودشو بگیره !!! جای روزای سلامتی و بودنش...